مدح ابونصر پارسي

اي يل هامون نورد اي سرکش جيحون گذار
از تو جيحون گشت هامون روز جنگ و وقت کار
عزم تو در هر نخيزي آتشين راند سپاه
حزم تو در هر مقامي آهنين دارد حصار
مانده گرد از باره تو خاره را در سنگلاخ
گشته خون از خنجر تو آب در هر جويبار
تا تو نافذ حکم و مطلق دست گشتي در عمل
بيش يک ساعت نديدند از براي کارزار
درعها ذل مضيق و خودها رنج غلاف
تيغ ها حبس نيام و مرکبان بند جدار
زآن نهنگ کوه شخص وز آن هژبر چرخ دور
زآن هيون ابر سر وز آن عقاب باد سار
کوه با مغز کفيده چرخ بار روي سيه
ابر با پر شکسته باد با پاي فگار
رودها کوبي به روز و بيشه ها مالي به شب
روزهاي روشن دشمن کني شبهاي تار
کرده بدرود و فرامش رامش و عشرت تمام
نه هواي رود و ساز و نه نشاط مي گسار
داستان رزم هاي تو کند باطل همي
در زمانه داستان رستم و اسفنديار
يک شب از دهگان به چالندر کشيدي لشکري
چون زمانه زورمند و چون قضا کينه گذار
در هوا بگداخت ابر از تاب تيغ تو چو موم
بر زمين بشکافت کوه از نعل رخش تو چو نار
کوهها در هم شکستند ابرها بر هم زدند
تازيان اندر عنان و بختيان اندر مهار
پويه کردند از ره باريک بر شمشير تيز
غوطه خوردند از شب تاريک در درياي قار
ابرها بردي ز گرد اندر سر هر تند شخ
رودها راندي ز خون اندربن هر ژرف غار
کوفتي بر خطه ناکوفته هرگز بران
بادهاي تيز قوت ابرهاي تند بار
چون علم هاي گشاده بندهاي سبز سوز
با سنان هاي کشنده شاخ هاي تيز خار
لشکر يأجوج رخنه ساخته بر کوهسار
راست چو سد سکندر حصن هاي استوار
شخص هاشان برده از خلقت نهاد نارون
مغزهاشان خورده از غفلت شراب کوکنار
آب خورده با هژبران بر سر هر آبگير
خواب کرده با پلنگان بر سر هر کوهسار
صبحدم ناگه چو با تکبير بگشادي عنان
خاست از هر سو خروش گير گير و داردار
شد حقيقتشان که اکنون هيچ کس را زان گروه
يک زمان زنهار ندهد خنجر زنهار خوار
بر فرار کوهها کردند يک لحظه درنگ
در مضيق غارها ماندند يک ساعت بشار
تو در آن بقعت پراکندي به يک نعره سپاه
تو از آن تربت برآوردي به يک حمله دمار
چاشتگه ناگشته و نابسته زان بقعت نماند
يک سر پيکار جوي و يک تن زنار دار
مغزهاشان را نثاري دادي از برنده تيغ
خانه هاشان را بساطي کردي از سوزنده نار
سعد و نحس دوستان و دشمنان آمد پديد
چون ظفر کرد از مسير باد پايان آن شمار
از براي آنکه در پيکارگه روي هوا
پر ستاره آسمان را کردي از دود و شرار
چون سمن زاري کند زين پس سباغ از استخوان
دشت هايي را که از خون کرده اي چون لاله زار
ره نوشتي فتح و نصرت يارمند و پيشرو
بازگشتي بخت و دولت بر يمين و بر يسار
آمد از دهگان سبک پايي که يکجا آمدند
از سوار و از پياده فتنه جويي ده هزار
تو شبانگه بر گرفتي راه و اندر گرد تو
بسته جان ها و ميانها بندگانت استوار
طبع از انديشه به جوش و جان از آشفتن به رنج
تن ز علت نادرست و دل ز فکرت بي قرار
از مياه راوه بگذشتي به يک منزل چو باد
تا شده تر تنگ هاي مرکبان راهوار
رفته و جسته ز هول و سهم تيغ و تير تو
در گشن تر بيشه شير و تنگ تر سوراخ مار
ره بريدي و تو را توفيق يزدان راهبر
جنگ جستي و تو را اقبال سلطان دستيار
ناگه آمد بانگ کوس سابري از سيرا
راست گويي بود نالان بر تن او زارزار
تو ز غبن ننگ و حرص جنگ شوريدي چنانک
شير نر شورد ز بانگ آهو اندر مرغزار
در ميان گرد بانگ کوس بونصري بخاست
نصرتش لبيک ها کرد از جوانب هر چهار
چون پديد آمد مصاف دشمن پرخاشجوي
تو ز جا انگيختي نعره زنان با سي سوار
زير ران آن بادپاي رعد بانگ برق جه
در کف آن تارک شکاف عمر خوار جان شکار
بر لب درياي کينه آمد و باريد و خاست
خون چون آغشته روين کرد چون سوده شخار
نيز جان جان را بخست از هيبت تابنده تيغ
نيز کس کس را نديد از ظلمت تاري غبار
گشته مانده دستبرد پر دلان اندر نبرد
از دو جانب همچو دست نرد مانده در قمار
خاسته در کوشش از گرز گران زخم سبک
ساخته در حمله با تيغ تنگ تير نزار
عمر و مرگ آميخته در يکدگر چون روز و شب
ابر و گرد آميخته در يکدگر چون پود و تار
تيغ بران مغزهاي سرکشان را مشتري
تير پران عمرهاي گردنان را خواستار
آتش خنجر پس پشت آب راوه پيش روي
تو چه گويي مرگ دادي هيچ کس را زينهار
تيغ هندي چون ز خون هاي دليران راند جوي
نيزه خطي ز سرهاي سران آورده بار
گشته پران از کف او نيزه و زوبين و تير
در هوا ده تيروار راست در ده تيروار
کشته بر کشته فکنده پشته بر پشته نمود
پنج فرسنگ کشيده طول و عرض رهگذار
تو سبک زان آذري کيشان ز بهر کرکسان
دعوتي بس با تکلف کردي ابراهيم وار
يک سوار رزم ساز از پيش تو بيرون نشد
اينت سعي چرخ و عون بخت و فضل کردگار
سايرا کان نصرت بونصر ديد از آسمان
سطوتي ديگر نهيب و لشکري ديگر شعار
دشمني مرگ تلخ اندر سرافکندش گريز
دوستي عمر شيرين در دلش خوش کرد عار
نه ميسر گشتش از ادبار خودساز نبرد
نه مهيا گشتش از اقبال تو راه فرار
چون مخير شد ميان جستن و آويختن
کرد آب راوه را بر آتش تيغ اختيار
در عزيمت جنگ بودش چون بديد آن رستخيز
در هزيمت خويش را بر زد به آب از اضطرار
آب راوه گردنش بگرفت و چندانش بداشت
تا سبک مالک روانش را به دوزخ داد بار
جان او در انتظار زخم شمشير تو بود
هر شب آن پتياره اندر خواب ديدي چند مار
من چنين دانم که او اين مرگ را فوزي شمرد
زانکه برهانيد او را از عذاب انتظار
زين پس آب راوه را چون خدمتي زاينسان بکرد
از سپاه خود شمر وز بندگان خود شمار
تير مه ميدان رزم و موسم پيکار تو
آمد و آورد فتح سايري پيشت نثار
در نهان عصيان همي ورزند رايان سله
ورچه از بيم تو طاعت مي نمايند آشکار
اين زمستان گر چنين ده فتح خواهي کرده گير
من بهر ده ضامنم لشکر سوي چالندر آر
کمترين بنده ت منم و اندک ترين عدت مراست
تو بر اين عدت مرا بر ديده ايشان گمار
من به توفيق خدا و قوت اقبال تو
نيست گردانم رسوم بت پرستي زين ديار
تا در قلعه من از کشته بپوشانم زمين
تا لب راوه من از برده بپيوندم قطار
وين هنر مشمر بديع از من که قابل طبع من
هر هنر کو دارد از طبع تو دارد مستعار
اي ز مردان جهان اندر کفايت برده دست
دستبردت شد جهان را صورتي از اعتبار
شاد باش و دير زي کامروز بزم و رزم را
آفتابي با فروغي آسمان با مدار
رستم ناورد گردي حيدر پيکار ويل
از تو تازه نام رخش و تازه ذکر ذوالفقار
ملک و دين را نصرتي کردي که از هندوستان
اين حکايت ماند خواهد تا قيامت يادگار
شغل را چون تو کمر بندي نيابد پادشاه
چاره را چون تو خداوند نيارد روزگار
نام جويي دولت آموزد همي بي شک ترا
نام جويي را چو دولت نيست هيچ آموزگار
بخت تو پيروز باشد بر همه نهمت که او
لشکري دارد قوي از حسن راي شهريار
تا تو را نزديک او در کار کرد اين چاشني است
گوهر اقبال تو هرگز نگرداند عيار
اي فروزان راي و معطي دست ساکن طبع تو
آفتاب عقل و بحر رادي و کوه وقار
بوم هندوستان بهشتي شد ز فر و جاه تو
بد دلي و نيستي نابود گشت از بيخ و بار
آن ظفر يابي تو در ميدان که اهل کفر و شرک
شد ز پيکار تو ناقص دوده و ابتر تبار
وان شجاعي روز کوشش را که همچون روز حشر
زلزله از هيبت تو در جبال و در قفار
و آن جوادي صدر بخشش را که اميد جهان
دارد از کف تو معشوق حصول اندر کنار
با گل بر و مي جود تو جمع سايلان
ايمنند از زخم خار و بيغم از رنج خمار
ناتوانان گشته از اقبال تو رستم توان
بي يساران گشته از احسان تو قارون يسار
از پي انگشت و کفت آفريد ايزد مگر
خامه گوهر نشان و خنجر گوهر نگار
تا همي پير و جوان گردد جهان از دور چرخ
پيري او در خزان باشد جواني در بهار
از جواني تا به پيري در صلاح ملک و دين
راي پيرت باد با بخت جوانت سازگار
همچنين بادي ز دانش در هنرها چيره دست
همچنين بادي به دولت بر ظفرها کامگار
همچنين از شاخ هاي بخت بار فتح چين
همچنين در باغ هاي طبع تخم مدح کار
هم به صدرت قصه هاي زايران را التجا
هم ز نامت مدح هاي مادحان را افتخار