مديح سلطان مسعود پس از شکار او

اي جهان را به راستي داور
ملک عدل ورز دين پرور
عالم افروز نام مسعودت
ملک را همچو تاج را گوهر
گنج پرداز دست معطي تو
بزم را همچو خلد را کوثر
نرسد با محل تو گردون
نشود همعنان تو صرصر
لب کفر از نهيب نهب تو خشک
چشم شرک از هراس بأس تو تر
عزم تو گر دم افکند بر کوه
از دو سو کوه را برآرد پر
حزم تو گر نهي پي اندر باد
شودش بسته خشک راه گذر
مرکب تست اژدهاي نبرد
خنجر تست کيمياي ظفر
برسد ملک تو به هفت اقليم
که چنين است حکم هفت اختر
زحل سرفرازست از مهر
همتت را گرفته تنگ به بر
دولتت را به هر چه خواهي کرد
مشتري رهبرست و فرمان بر
تيغ مريخ آتشي دارد
دشمنت را دريده مغز و جگر
نه عجب کافتاب نوراني
سايه چون چتر افکند بر سر
گردد اندر رفيع مجلس تو
زهره لهو جوي خنياگر
در برابر عطارد ساحر
با سر کلک تو رود هم بر
از پي روشنايي شب تو
بدر باشد هميشه جرم قمر
نادره قصه اي شنيده رهي
کز همه قصه هاست نادره تر
از گوزنان بيشه کوب رسيد
مژده زي آهوان دشت سپر
که چريد و چميد و غم مخوريد
نيست رنج نهيب و بيم خطر
که تهي کرد خشت مسعودي
بيشه ها را ز شير شرزه نر
در يکي صيدگاه شاهنشاه
که برانگيخت چون قضا و قدر
به دو سر تير او يکي لحظه
خاک بالين شدند و خون بستر
نسل شيران بريده شد ز جهان
اينت شادي و اينت عيش و بطر
آفرين بر گشاد او که به زخم
همه گرگ افکن است شير شکر
خسروا باد اگر سليمان را
گشت در زير تخت فرمان بر
آب را زين نمط مطيع شده
زير صدر رفيع خود بنگر
به جهان هيچ کس نديده و ما
بحر ديديم در ميان شمر
ملکا روزگار چار تست
نيست شاه را چنين چاکر
بگذرد جاه تو ز شرق و ز غرب
برسد ملک تو به بحر و به بر
آفتاب آمد اي ملک به حمل
گشت حال هوا همه ديگر
برکه و دشت باز گستردند
بيرم چين و ديبه ششتر
گردن و گوش لعبتان چمن
شد ز بارنده ابر پر زيور
روشني بياض دولت بين
خرمي سواد باغ نگر
سر فراز و به خرمي بگذار
لهو جوي و به فرخي مي خور
ديده حاسدان به تير بدوز
تارک دشمنان به تيغ بدر