مديح سلطان مسعود

چون چرخ قادر آمد و چون دهر کامگار
خسرو علاء دولت سلطان روزگار
مسعود پادشاهي کاندر جهان ملک
هست از ملوک گيتي شايسته يادگار
بهرام روز کوشش و ناهيد روز بزم
برجيس روز بخشش و خورشيد روز بار
اي کوه باد حمله و اي باد کوه حلم
اي ذوالفقار مردي و اي مرد ذوالفقار
شد مفخرت چو مهر ز راي تو نورمند
شد مملکت چو کوه ز جاه تو استوار
آميخته هواي تو با دل چو جان و تن
و آويخته رضاي تو در تن چو پود و تار
جوهر نمي پذيرد بي حکم تو عرض
عنصر همي نگيرد بي امر تو قرار
از عفو و خشم تست همه اصل روز و شب
وز مهر و کين تست همه طبع نور و نار
از شوق طلعت تو و حرص دعاي تو
با چشم گشت نرگس و با پنجه شد چنار
از بهر جود دست تو زر زاد و خاک و سنگ
وز بهر زيب بزم تو گل داد چوب و خار
در کان ز شرم چشمه ياقوت سرخ شد
وين خرده ايست نيکو خاطر بر اين گمار
زيرا که کوه مادر او بود و او نديد
مر کوه را سزاي کف راد تو يسار
از بهر ساز و آلت شاهانه تو را
از گونه گونه گوهر خيزد ز کوهسار
وز بهر جشن مجلس فرخنده تو را
از نوع نوع گلها رويد ز جويبار
تخمي که جز به نام تو در گل پراکنند
آن کشت را به ژاله کند ابر سنگبار
گر باد انتقام تو بر بحر بگذرد
از آب هر بخار که خيزد بود شرار
ور قطره اي ز جود تو بر خاک برچکد
در دشت هر غبار که باشد شود عقار
تا حمله برد جود تو بر گنج شايگان
با کس نياز نيز نپيوست کارزار
تا ملک تو بزاد ز اقبال دولتش
گه بر کتف نشاندش و گاه بر کنار
در سهم و ترس مانده چو گاوان ز شرزه شير
شيران کارزاري از آن گرز گاوسار
از هول و هيبت تو بدانديش ملک و دين
با جان ممتحن زيد و با دل فگار
گاه از فزع چو رنگ جهد بر فراز کوه
گاه از قلق چو مار خزد در شکاف غار
اي اختيار کرده تو را ايزد از جهان
هرگز نديد چشم جهان تو اختيار
گر چه فلک ز چشمه خورشيد بوته کرد
نگرفت هيچ گوهر ملک تو را عيار
بر غور کارهاي تو واقف نگشت چرخ
گفت اينت بختياري اي شاه بختيار
عادل زمانه داري قاهر جهانستان
بايسته پادشاهي شايسته شهريار
در پيش تخت مملکت تو به طوع و طبع
سجده کند جلالت هر روز چند بار
شاها خداي داند و هست او گواه حق
تا جان من چه رنج کشيد اندرين حصار
تا من پياده گشتم هستم سوار بند
بر جاي خويش مانده که بيند چو من سوار
بر سنگ خاره بند گرانم چون بدوخت
کز بار آن بماندم بر سنگ سنگ وار
از گوشت پوده کرد مرا هر دو ساق پاي
اين مار بوده آهن گشته گزنده مار
مداح نيکم و گنهم نيست بيش ازين
در بند بنده را ملکا بيش ازين مدار
تندست شير چرخ اجازت مکن بدان
کو بيگناه جان چو من کس کند شکار
زين زينهار خوار فلک جان من بخر
اکنون که جان بر تو فگندم بزينهار
مگذار زينهار چو در زينهار تست
جان مرا بدين فلک زينهار خوار
بسته در انتظار خلاصست جان من
جان کندنيست بستن جان را در انتظار
تا آسمان قرار نيابد همي ز دور
مهر اندرو ز سير نگيرد همي قرار
اي مهر شهرياري چون مهر نوربخش
وي آسمان رادي چون آسمان ببار
بادي چنانکه خواهي بر تخت مملکت
از عمر شادمانه وز ملک شاد خوار
تأييد جفت و بخت به کام و فلک غلام
دولت رفيق و چرخ مطيع و خداي يار
خورشيد ملک داده هواي تو را فروغ
اقبال و بخت کرده خزان تو را بهار
جشن خجسته مژده همي آردت بر آنک
تا حشر بود خواهد ملک تو پايدار
تو يادگار بادي از کرده هاي خويش
هرگز مباد کرده تو از تو يادگار