در مدح ابوالفرج نصربن رستم و توصيف نبرد آزمايي او

آن ترجمان غيب و نماينده هنر
آن کز گمان خلق مر او را بود خبر
آن زرد چهره که کند روي دوست سرخ
شخصي نه جانور برود همچو جانور
غواص پيشه اي که به دريا فرو شود
از قعر بحر تيره به آرد بسي درر
آن شمع برفروخته بر تخته چو سيم
گر دود شمع زير بود روشني ز بر
گوينده اي که هست سخنهاش و جانش نيست
پرنده اي که هست پريدنش و نيست پر
مرغان اگر به پاي روند به پر پرند
او کار پاي و پر بکند هر زمان به سر
او را دو شاخ نکني پيوسته هر يکي
يک شاخ با قضا و دگر شاخ با قدر
يکي شاخ بر ولي و دگر شاخ بر عدو
زين بر ولي سعادت و آن بر عدو ضرر
زان يافت کلک مرتبت صد هزار تيغ
کو کرد بر بنان عميد اجل گذر
آزاده بوالفرج فرج ما ز هر غمي
نصر بن روستم به وغا رستم دگر
کز بوالفرج رسيد جهان را زهر بدي
فتح و فراغت و فرح و نصرت و ظفر
رستم به کارزار يکي ديو خيره کشت
اين اند سال کرد به مازندران گذر
پيکار نصر رستم با صد هزار ديو
هر روز تا شبست و ز هر شام تا سحر
آن ديو بد سپيد و سياهند اين همه
هست اين زمين هند ز مازندران بتر
نصرست نام خواجه فرامرز خوانمش
زيرا که رستم است فرامرز را پدر
آن سايه خدا و عميد خدايگان
کش از خدايگان ظفرست از خداي فر
او خود به مملکت ز عميدان مملکت
پيداترست از آنکه از انجم بود قمر
آن مهتر خطير نکو خاطر و ضمير
هرگز نبوده خواسته را پيش او خطر
از گل سرشت کالبد ما همه خداي
او را ز جاه وجود سرشت و نکو سير
خورده جهان بسي و نخورده چو او کسي
اندر فنون دانش و هر فضل بهره ور
در خدمت ملوک سپرده تن عزيز
استاده پيش شغل جهاندار چو سپر
اي مهتري که خلق تو خلق پيمبرست
برهان تست فضل و سخايت بود هنر
گر بودي از خداي جهان را پيمبري
بعد از نبي محمد بر خلق بحر و بر
اين خلق را پيمبر ديگر تو ميبدي
کت هست علم آن و سخن گشت مختصر
هر کوترا سوار به بيند معاينه
روح الامين شناسد و نشناسد از بشر
گويند کاين فريشته آنست کامدي
گه گه به مير مکه ز يزدان کامگر
ايدون بتابد از تو کمال و جمال تو
چونان که نور شمس بتابد ز باختر
اي باغ جود از تو سراسر فروخته
بر تو زمانه باد بقا را گشاده در
دريا اگر چه در يتيم اندرو بود
با کف تو حقيرترست از يکي شمر
آتش ز تف آتش خشمت نهان شدست
حصني گرفته ز آهن و پولاد و از حجر
اي چشم جود را بصر و عقل را روان
گر عقل را روان بدي و جود را بصر
چونان که کان گوهر در کوه مضمرست
کوهيست در تو حلم و درو فضل تو گهر
نامي ز تو شدند سراسر تبار تو
گر چه به اصل و فضل بزرگند و نامور
آزادگي بگشت به گرد جهان بسي
آخر در اصل دولت تو گشت مستقر
زان پيش کز عدم به وجود آمدي خداي
موجود کرده بود هنر در تو سر به سر
بر زايران تويي به سخا کيس هاي سيم
بر شاعران تويي به عطا بدرهاي زر
بر نظم و نثر و فضل تويي شاعر و سوار
خوش طبع و خوش نوايي و خوش لفظ چون شکر
شاعر نواز و شعرشناسي و شعر خواه
آري چنين بوند بزرگان مشتهر
من مرده زنده گشتم و اکنون شدم جوان
يک ذره گر ز جود تو بر من کند اثر
اين روز و روزگار تو بر من خجسته باد
از هم گسسته باد دل دشمن و جگر
سر سبز و دل قوي و تن آباد و شادزي
وانکس که او نه شاد حزين باد و کور و کر
چندانکه هست بر فلک استاره را شمار
تو شاد زي و مدت عمرت همي شمر