در مدح ابونصر فارسي

جهان را چرخ زرين چشمه زرين مي زند زيور
از آن شد چشمه خورشيد همچون بوته زرگر
خزان را داد پنداري فلک ملک بهاري را
که اندر باغ زرين تخت گشت آن زمردين افسر
همان مينا نهاد اطراف گل شد کهربا صورت
همان نقاش بوده باد دي امروز شد پيکر
زمين از باد فروردين که از گل بود بر چهره
به ماه مهر و مهر ماه گشت از ميوه پر شکر
نه صحرا روي بنمايد همي از شمعگون حله
نه گردون روي بگشايد همي از آبگون چادر
با باغ و راغ نشناسد همي پيري و کوژي را
چو بخت دولت خواجه سر سرو و قد عرعر
به طمع جستن سروش به حصر ديدن بزمش
کشيده پنجه ها سرو و گشاده ديده ها عبهر
نگه کن در ترنجستان بارآورده تا بيني
هزاران لعبت زرين تن اندر زمردين معجر
بسان دشمن خواجه ترنج بزم ناديده
نگون آويخته ست از شاخ تن لرزان و روي اصفر
ز عکس رنگ او گشته ملون برگ چون ديبا
ز نقل بار او مانده خميده شاخ چون چنبر
همانا گنج باد آورد بگشا دست بادايرا
که در افشاند بس بي حد و زر گسترد بس بي مر
تو گويي خواجه جشني کرد و زحمت کرد خواهنده
ز بس دينار کو پاشيد زرين شد همه کشور
عميد مملکت بونصر اصل نصرت دنيا
که گر نصرت شود افسر شود نامش در و گوهر
همي بخشيده ايزد به تازي نام او باشد
به ايزد گر بود بخشيده ايزد ازو بهتر
بهار دولت او را شکفته از سعادت گل
سراي خدمت او را گشاده از بزرگي در
جهان کامراني را زن ور راي او گردون
بهشت شادماني را ز دست جود او کوثر
بود بنياد عزمش را ز چرخ بيستون کوشش
سزد کشتي حزمش را ز کوه بيستون لنگر
چو رزمش در ندا آيد به تيغش جان دهد پاسخ
چو بزمش در مرا افتد ز دستش کان برد کيفر
ز وصف و نعت او خيره ز مدح و شکر او عاجز
روان هاي سخن سنج و زبان هاي سخن گستر
عمل بي نام او جاهل امل بي بذل او واله
سخا بي فعل او ناقص سخن بي قول او ابتر
فزود از جاه و برد از جان و جست از طبع و داد از دل
عمل را عز امل را ره سخا را دل سخن را فر
زهي چون بخت بر تو شده بر هر تني پيدا
زهي چون راز مهر تو شده در هر دلي مضمر
نداند کوه بابل را همي حلم تو يک ذره
بخواند بحر قلزم را همي جود تو يک فرغر
ز تاب آتش تيغت بجوشد آب در جيحون
ز زور شيهه رخشت بريزد خاره در کردر
زبان داده شکوفه تو سيادت را به نيک و بد
ضمان کرده نفاذ تو سياست را به نفع و ضر
ثنا را اصل تو عمده دها را عقل تو مرکز
ادب را طبع تو ميزان خرد را راي تو داور
شرف اصل تو را قيم هنر عقل تو را نافذ
وفا طبع تو را صيقل ذکا راي تو را رهبر
همي بي امر مهر تو عرض نگشايد از عنصر
همي با نهي کين تو عرض بگريزد از جوهر
خصال تو به هر سعي و ضمير تو به هر فکرت
مثال تو به هر حکم و حضور تو به هر محضر
همه سعدست بي نحس و همه نورست بي ظلمت
همه انصاف بي ظلم و همه معروف بي منکر
جهاني زاده از طبعت به آب و باد سرد و خوش
درختي رسته از خلقت به شاخ و بيخ سبز و تر
چو از خون در برگردان ببندد عيبه جوشن
چو از تف در سر مردان بتفسد بيضه مغفر
در آن تنگي که چون دوزخ يلان رزم را گردد
ز گرما روي چون انگشت و ز تف ديده چون اخگر
سلب ها ز افرينش بارگيران را بدل گردد
شود اشهب به گرد ابرش شود ادهم ز خون اشقر
هواي مظلم تيره مثالي گردد از دوزخ
زمين هايل تفته قياسي گيرد از محشر
ز کاري قوت حمله بلرزد قامت نيزه
ز تاري ظلمت زخمت بتابد صفحه خنجر
بري را کوفته باره دلي را دوخته زوبين
سري را خار و خس بالين تني را خاک و خون بستر
به زخم از شخص مجروحان دمد روين ز آذريون
ز خون بر روي خنجرها کفد لاله ز نيلوفر
اجل دامن کشان آيد گريبان امل در کف
قضا نعره زنان خيزد مخاريق بلا بر سر
ز بيم مرگ و حرص نام جوشان پر دل و بد دل
گريزان اين چو موش کور و تازان آن چون مار کر
تو را بينند بر کوهي شده در حمله چون بادي
چو برقي نعره پر آتش چو رعدي حلق پر تندر
هيوني تند خارا شخص آهن ساق سندان سم
عقابي تيز کوه انجام هامون کوب دريا در
سرين او نديده شيب و چون شيب درازش دم
برخش او نخورده زخم و بر زخم دو دستش بر
هزاران دايره بيني هزاران خط که بنگارد
گه ناورد چون پرگار و گاه پويه چون مسطر
به دستت گوهري لرزان فلک جرم نجوم آگين
مرکب نقره در الماس و معجون آب در آذر
ز جان دودي برانگيزي بدان پولاد چون آتش
ز گرد ابري برافرازي بر آن شبديز چون صرصر
درخش اين فرو گيرد همه روي هوا يکسان
نعال آن فرو کوبد همه روي زمين يکسر
گهي اين بر گهر تابد چو ياقوتي تو را در کف
گهي آن پرگره پيچد چو ثعباني به چنگ اندر
چه بازو و چه دستست آنکه گيرد سستي و کندي
ازين دندان پيل مست از آن چنگال شير نر
نهنگ هيبتت هر سو چو باد اندر کشيده دم
هماي نصرتت چون ابر بر هر سو گشاده پر
خليلي تو که هر آتش تو را همسان بود با گل
کليمي تو که هر دريا تو را آسان دهد معبر
معاذالله نه ايني و نه آني بلکه خود هستي
ز نعت فهم ها بيرون ز حد وهم ها برتر
ندانم گفت مدح تو بقا بادت که از رتبت
سر عمال هندستان رسانيدي به گردون بر
بدان بي جان که همچون جان شدست انباز انديشه
نخوانده هيچ علمي و تمام علمهاش از بر
فري زان تندرست زرد و آن فارغ دل گريان
شگفت آن راستگوي گنگ و آن قوت کن لاغر
تنش چون استخوان سخت و دلش همچون شکم خالي
زبان چون دست نيرومند و سر چون پاي گام آور
به تو خاور مقلد گشت خورشيد از براي آن
بپاشد بر جهان نوري که افزون آيد از خاور
ز نام تست راي تو همه راحت که بي هر دو
نگيرد روح رادي تن نيارد شاخ شادي بر
تويي انصاف و حکم تو چو دانش عقل را شايان
تويي اقبال و ملک تو چو ديده چشم را در خور
نبرد افروختي يک چند و بزم آراي يک چندي
که گاهي نوبت تيغست و گاهي نوبت ساغر
نزيبد چون به جا و دور بگرايد نشاط تو
به جز خورشيد مي پيماي و جز ناهيد و خنياگر
از آن معشوق حورآيين از آن معشوق سروآسا
وز آن خوشخوي گل عارض و زان زيباي مه پيکر
بخواه آن طبع را قوت بخواه آن کام را لذت
بخواه آن چشم را لاله بخواه آن مغز را عنبر
بتي کز تن به زلف و رخ کشيد و برد هوش و دل
نه چون او لعبتي ديگر نه چون او صورتي دلبر
به خدمت پيش روي او ميان بسته ست شاخ گل
ز حشمت پيش زلف او سرافکندست سيسنبر
به خوي و عادت آبا به جمع زايران زر ده
به رسم و سيرت اجداد جشن مهرگان مي خور
بدان را غم همي مالد به لفظ رود شادي کن
بدي را جان همي کاهد به جان جام جان پرور
ببر بهر نشاط انده به عودي از دل عشرت
بزن بهر دماغ آتش به عودي در دل مجمر
بزرگا هيچ اقبالم نباشد چون قبول تو
که چون من نيست مدحت گوي و چون تو نيست مدحت خر
عروس طبع من بپذير ازيرا شاه احراري
هر آزاده تو را بنده ست و هر خواجه تو را چاکر
نگاري کز جمال او جهان چون بوستان خرم
بهاري کز بهاي او زمين چون آسمان انور
همه سر صورت و صفوت همه تن زينت مدحت
برين از نور دل کسوت بر آن از لطف جان زيور
به ارج گوهر شهوار و ارز لؤلؤ لالا
به فر افسر فغفور و قدر ياره قيصر
به نقش ديبه رومي و بوي عنبر سارا
به حسن صورت ماني و زيب لعبت آذر
وليکن بخت بي معني به تندي مي کند دعوي
نمايش و آزمايش را شود هر ساعتي ديگر
سراي دل تنست و تن به محنت مي شود ويران
امير تن دلست و دل ز انده مي کشد لشکر
نحوس طالعي کردست کار و حال من تيره
به حسبت حال من بشنو به عبرت حال من بنگر
ز گيتي زاده طبع من ز طبع من سخن زاده
ميان مادر و فرزند مانده طبع من مضطر
بگريد چشم نظم او بنالد حق نثر او
از آن بي منفعت فرزند و زان نامهربان مادر
بگير اين مايه از شخصي که اندر قبضه محنت
ز آب و آتش خاطر خلالش ماند و خاکستر
گهي وسواس بيکاري به فرقش مي زند ميتين
گهي تيمار بيداري به چشمش در خلد نشتر
به ضعف ضيمرانش تن به خم خيزرانش قد
به لون شنبليدش رخ به رنگ ياسمينش بر
بسان باز بسته پاي و چون طوطي گشاده لب
سپيد از جاه تو روي و سياه از مدح تو دفتر
چو سيم و زر نهان دارندش از بيگانه در خانه
چو سنگ و گل نگردانندش اندر خانه با زنبر
هواي شب لباس او ز مهرت ساخته انجم
دهان زهر طعم او ز شکرت يافته شکر
سپهرش عشوه دادست او را وفتاده خوش
زمانه ش وعده اي کردست و او را آمده باور
همي تا اندرين گيتي به خلقت مجتمع باشد
ز ريگ و سنگ و دشت و کوه و زاب و خاک و بحر و بر
اثر باشد ز خير و شر دو عالم را ز شش جانب
مدد خواهد ز بيش و کم چهار ارکان و هفت اختر
نرويد شاخ بي ابرو نخيزد ابر بي دريا
نباشد مهر بي چرخ و نگردد چرخ بي محور
به دست بخت هر چيزي که آن بهتر بود بستان
به پاي فخر هر اوجي که آن برتر بود بسپر
ز گريه قسم چشم تو به ديوان گريه خامه
ز ناله خط گوش تو به مجلس ناله مزمر
سپهر آراسته عيشت جهان افروخته عمرت
به مجد و فخر و جاه و بخت و عز و نام کام و کر
جواب شاعر رازي بگفتم کو همي گويد
سحرگاهان يکي عمدا به صحرا بگذر و بنگر