مديح عميد ابوالفرج نصر ابن رستم

اي اصل سخا و رادي و داد
بخل از تو خراب و جود آباد
اي خواجه عميد نصر رستم
حساد به رنج و ناصحت شاد
چون باز تويي بلند همت
مردار خورد عدوت چون خاد
خورشيد سخاي تو برآورد
آن را که به چاه محنت افتاد
رستم نبود به پيش تو مرد
حاتم نبود به پيش تو راد
تو شاد نشسته اي به لوهور
نام تو به سيستان و نوزاد
در قصر شجاعت و سخاوت
از راي رفيع تست بنياد
شاگرد دل تو گشت دريا
برابر کف تو گشت استاد
گشته است زمانه بنده تو
احرار شدند ز انده آزاد
درويش ز فر تو برآسود
بگذاشت خروش و بانگ و فرياد
از راي تو کس نشد فراموش
گيتي همه هست بر دلت ياد
در خدمت تو فلک ميان بست
احسان تو طبع دهر بگشاد
عدل تو ز خلق رنگ برداشت
وز جود تو خلق مال بنهاد
تو خسرو روزگار خويشي
در بند تو حاسد تو فرهاد
فر تو نشانده فتنه از دهر
دولت چو رهي به پيشت استاد
اقبال تو داد داد مظلوم
هرگز ز تو کس نديده بيداد
چون موم شدم به دست تو نرم
وز بهر عدو به دست فولاد
خورشيد بخيل گشت پيشت
تا مادر جود مر تو را زاد
بادات بقا و عز و دولت
وين عيد خليل فرخت زاد
شادي و سلامتي و رادي
با تو همه ساله رايگان باد