در تسليت يکي از اکابر

بزرگوار خدايا چنان نمود خرد
که بر دل تو غم و درد را اثر نبود
اجل رسيده يکي شارعست و نيست کسي
در اين جهان که برين شارعش گذر نبود
نشست خلق همه مختلف بود ليکن
به بازگشت جز اين راه پي سپر نبود
يکي درخت بود عمر آدمي به قياس
که در جهانش به از نام نيک بر نبود
فناست عاقبت جانور که جان کاهد
به فوت جان که بقا شرط جانور نبود
ز راه خاور خورشيد بر نيارد سر
که قصد او به سوي راه باختر نبود
چو خوش بود تن اگر قبضه قضا نشود
چه برخورد دل اگر قدرت قدر نبود
چو بود خواهد خود بودني يقين دارم
که هيچ فايده از خرم و از حذر نبود
بر آنچه گشت فلک هيچ بيش و کم نشود
بدانچه رفت قلم بهتر و بتر نبود
نيافتيم چو تسليم هيچ دستآويز
چو کار چرخ همي هيچ معتبر نبود
بنا نهاد خرد بر اگر فرود آيد
سزد که تکيه ما هيچ بر اگر نبود
اميد را چه شود ناتوان مگر از دست
ز خير کردش مردم اگر مگر نبود
قضا چو زهر کند کام عيش مردم را
اگر به دست خرد زهر چون شکر نبود
خداي عزوجل را پذير هر چه کند
لطيفه ايست کز آن خلق را خبر نبود
تو آن بزرگي کاندر جهان نبود چو تو
جهان بود پس ازين و چو تو دگر نبود
نه چون تو هر کس دانش به کار داند بست
بجز تو کس را راز فلک زبر نبود
به زير هر که بود است تيز تک نشود
به دست هر که بود تيغ کارگر نبود
ز تخم نيک بود بيخ سخت و شاخ بلند
وگر چنين نبود شاخ بارور نبود
نبود کس را چونان پدر که بود تو را
شگفت نيست که کس را چو تو پسر نبود
ز پاکزادگي تست زنده نام پدر
نه پاک زاده بود هر که چون پدر نبود
بدان محل برسي از هنر که هيچ کسي
بدان محل نرسد تا بدان هنر نبود