هم در ستايش او

شاهي که پير گشته جهان را جوان کند
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان کند
وان نامه کان به نام ملک ارسلان بود
دست شرف از آن به تفاخر نشان کند
آن شهريار عدل کانصاف او همي
عون روان روشن نوشيروان کند
آن شاه گنج بخش که از بيم جود او
در کوه زر و سيم طبيعت نهان کند
از هول زخم او دل گيتي سبک شود
گر در مصاف دست به گرز گران کند
کمتر ز ذره آيد در پيش قوتش
گر کوه را به بازوي زور امتحان کند
روزي که آسمان شود از گرد چون زمين
از بس که گرد قصد سوي آسمان کند
وان پاره زعفران را در لاله زار خويش
نيلوفر حسامش چون ارغوان کند
هر تيردار کو جهد از جان خصم راست
آن شست او به تير دلش تيردان کند
شبديزوار مرکب او را به کر و فر
دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند
بر باد پيشي آرد و بر چرخ برزند
هر باره اي که روز شغب زير ران کند
وقت درنگ بودن و گاه نشاط تگ
نسبت به کوه بيند و باد بزان کند
وان باره را طبيعت گويي در آن زمان
چرمش چو کرک بر تن برگستوان کند
سرها گران شود چو عنانش شود سبک
دل ها سبک شود چو رکابش گران کند
هر ترک او به روز نبرد آن کند به رزم
کان نه هژير تند و نه پيل ژيان کند
تيره کند به تير جهانگير چشم روز
چون گاه زخم دست به تير و کمان کند
چون از براي رزم کمر بست بر ميان
فرسنگ ها مخالف او در ميان کند
در نهروان به تيغ کند نهرها روان
گر جنگ را روانه سوي نهروان کند
گردد ز گرد رخشش چو قير قيروان
گر هيچ گونه قصد سوي قيروان کند
اي کرده روزگار دست تو حکم ملک
اين کرد و او بر اين نه همانا زيان کند
بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همي
کز مهر با پسر پدر مهربان کند
راي تو عادلست و کند جور دست تو
وان جور دست تو همه با گنج و کان کند
سوي تو سرکشان را چندان کشد اميد
تا راه سرکشان چو ره کهکشان کند
هر شاه را ز عفو تو بر جاي ماند جان
واکنون همي فداي تو اي شاه جان کند
اي شاه فضل فضل وزير مبارکت
صد معجزه همي به کفايت عيان کند
مشکل شود همي صفت کلک او که آن
هر مشکلي که دارد گيتي بيان کند
دشمنت را بريده زبان و بريده سر
زان خامه بريده سر دو زبان کند
اي شاه مي ستان به نشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همي گلستان کند
نوروز و نوبهار همي باغ و راغ را
از بهر بزم تو سلب بهرمان کند
چون راي تست باغ و طرب عندليب آن
بر گل چو مدح خوانت همي مدح خوان کند
اکنون چو بلبلست خطيب اي عجب مرا
گلبن ز گل همي همه شب طيلسان کند
تا حشر کرد دهر به ملکت ضمان از آنک
جودت همي به روزي خلقان ضمان کند
مژده تو را ز چرخ که چرخ اي ملک همي
بر ملک و عمر تو رقم جاودان کند
صاحب قران شدي و تويي تا بر آسمان
از حکم کردگار دو اختر قران کند
گر نهمتي سگالي و انديشه اي کني
گيتي همان سگالدو گردون همان کند
جشني خجسته کردي و اين تهنيت تو را
خورشيد نورگستر و چرخ کيان کند
وان جشن را بدان به حقيقت که روزگار
در داستان فخر سر داستان کند