در مدح علائالدوله سلطان مسعود

هر ساعتي ز عشق تو حالم دگر شود
وز ديدگان کنارم همچون شمر شود
از چشم خون فشانم نشگفت اگر مرا
از خون سر مژه چو سر نيشتر شود
راز من و تو اشگ دو چشم آشکار کرد
زين راز دشمنان را ترسم خبر شود
اي حسن تو سمر به جهان زود حال ما
چون حال عشق وامق و عذرا سمر شود
گويي مگر که نيک شود حال من به وصل
ترسم که عمر بر سر کار مگر شود
گويي شود هزيمت هجر آخر از وصال
نيکو غنيمتي است نگارا اگر شود
اي آن که تن به روي تو ديده شود همه
وز عشق روي تو همه ديده بصر شود
جايي که تو نشيني و راهي که بگذري
از زلف و روي تو تبت و شوشتر شود
خانه به ماه عارض تو، گردد آسمان
مجلس به سرو قامت تو غاتفر شود
زرين کمر نگاري و مشکين دو زلف تو
گه گه بر آن ميانک سيمين کمر شود
از تو همي به سر نشود اين بلا و عشق
گر زنده مانم آخر روزي به سر شود
يک روز عاشق تو ز بيداد تو همي
اندر مظالم ملک دادگر شود
مسعود خسروي که سعادت به پيش او
هر گه که قصد عزم کند راهبر شود
شاهي که گر بيان دهد اخلاق او خرد
فهرست باس حيدر و عدل عمر شود
بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش
سنگ از شرف به ماه و به خورشيد بر شود
هر سال شهريارا اطراف مملکت
از جنبش تو پر ز سپاه و حشر شود
راه سفر گزيني هر سال و يمن و يسر
با تو دليل راه و رفيق سفر شود
گرد تو از يلان سپه اندر سپه بود
سوي تو ظفر نفر اندر نفر شود
هر خاطري که با تو شود کژ کمان نهاد
از کين تو نشانه تير خطر شود
هر شاه کو ز حکم و مثال تو بگذرد
ايوان او سپاه تو را رهگذر شود
و آن کس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به پاي بلا پي سپر شود
بر فرق بدسگال تو گردد عبير خاک
در کام نيک خواه تو حنظل شکر شود
از بهر آن که نصرت زايد براي تو
هر روز بخت مادر و نصرت پدر شود
چون در مصاف تيغ و تبر در هم اوفتد
در حمله مغز طعمه تير و تبر شود
در جنگ حلق و روي دليران ز گرد و خوي
چون سنگ خشک ماند و چون ابرتر شود
چشم سپهر و روي مانه به رزمگاه
از گرد کور گردد و از کوس کر شود
در پيش چشم دولت تو تيغ هاي تو
آيينه هاي نصرت و فتح و ظفر شود
هر يک به قوت تو ز ترکان تو به رزم
چون پيل مست گردد و چون شير نر شود
آنجا بسي پسر که گنه بر پدر نهد
وانجا بسا پدر که به خون پسر شود
چون خنجر زدوده شود کاردين و ملک
چون خنجر تو در کف تو کارگر شود
جان کي برد ز تير تو کش پر عقاب داد
گر چه مخالف تو عقابي به پر شود
هر تير سخت زخم که از شست کين تو
بجهد دل عدوي تو آن را سپر شود
گر آتش سياست تو شعله اي زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود
خون جگر ز ديده ببارد به جاي اشک
هر تن که او ز سهم تو خسته جگر شود
ناوردگاه سازد ميدان مدح تو
هر کس که او سوار کمال و هنر شود
جاه تو طوق فاختگان را گهر کند
گر مدحت تو فاختگان را زبر شود
مداح را دهن چو شد از مدح پر گهر
پس طوق فاخته نه عجب گر گهر شود
راي تو هر زمان ز براي حيات ملک
جاني شود که آن به تن ملک در شود
چون رايها زنند به تدبير مملکت
راي تو همزبان قضا و قدر شود
شير و گوزن ساخته در بزم تو به هم
وين تا کسي نبيند کي معتبر شود
نه شير گرسنه بود و صيد بايدش
نز تشنگي گوزن سوي آبخور شود
اي تاج تاجداران نرگس همي به باغ
از بهر بزم تست که با تاج زر شود
نه بر گوزن شير همي حمله افکند
نه او ز بيم شير همي زاستر شود
آهو و رنگ باغ تو گر سرو و موردست
هر ساعتي به رنگ همي خوب تر شود
گويي که عالم صور آمد سراي تو
کز برگ و شاخ باغ همي پر صور شود
بر شرق و غرب بارد اگر ابر آسمان
از بحر طبع صافي تو پر مطر شود
وان ابر اگر به دشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود
بي حد ز خشت پيلک تو شير و ببر و گرگ
بي جان شدند و باز دمادم دگر شود
هر پيکري که دارد ازين حسن باغ تو
نشگفت اگر ز دولت تو جانور شود
روز تو نيک باد که هر دشمن تو را
روز بد است و هر روز از بد بتر شود
تا شاه شب هميدون هر شب ز شاه روز
بر چرخ، گاه خنجر و گاه چون سپر شود
چون شاه روز بادي و چون شاه شب کز آن
گه نورمند خاور و گه باختر شود
تا حشر شهريار تو بادي درين جهان
گر جز تو شهريار جهان را به سر شود