داستان تبه روزي و گرفتاري

بيچاره تن من که ز غم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پاي درآمد
هرگز به جهان ديد کسي غم چو غم من
کز سر شودم تازه چو گويم به سر آمد
آن داد مرا گردش گردون که ز سختي
من زهر بخوردم به دهانم شکر آمد
وان آتش سوزنده مرا گشت که دوزخ
در خواب بديدم به دو چشمم شرر آمد
جز بر تن من نيست گذر راه بلا را
گويي که بلا را تن من رهگذر آمد
با لشکر تيمار حشر خواستم از تن
از آب دو چشمم به دو رخ بر حشر آمد
جانم بشدي گر نبدي دل که دل من
از تير بلا پيش من اندر سپر آمد
هر تير که گردون به سوي جان من انداخت
دل گشت سپر بر دل بيچاره برآمد
چون پاره شد از تير بلا اين دل مسکين
هر تير که آمد پس از آن بر جگر آمد
بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فرو شد چو برآمد
آن شب که دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسيم سحر آمد
بوي تبتي مشک و گل زرد همي زد
وان ترک من از حجره چو خورشيد برآمد
زان ديده چون نرگس چون ديده نرگس
در ديده تاريک پر آبم سهر آمد
يک حلقه کوتاه ز زلفش بکشيدم
زان حلقه مر او را به ميان بر کمر آمد
زان زلفک پرتاب و از آن ديده پر خواب
يک آستي و دامن مشک و گهر آمد
گفتم که مرا توشه ده از دو لب نوشين
کاهنگ سفر کردم و وقت سفر آمد
از خط وفا سرمکش و دل مبر از من
کاين عشق همه رنج و درد سر آمد
گفتا چه کنم من که ازين عشق جهانسوز
دل در سر اندوه شد و جان در خطر آمد
يک هجر به سر نامده هجري دگر افتاد
يک غم سپري ناشده غمي دگر آمد
چون ابر ز غم ديده من باران باريد
تا شاخ فراق امروز ديگر به بر آمد