گفتگو از روشنان فلکي و سياهکاري آنان

چو سوده دوده به روي هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان بس چشم ها گشايد باز
که چشم هاي جهان را همه بخسبانند
از آن سبيکه زر کافتاب گويندش
زند ستامي کانرا ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کآسياي گردون را
همي به تيزي بر فرق من بگردانند
ز آب ديده گريان چو تيغم آب دهند
کز آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رويم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشه رزم اندر بلا بپيچانند
گرفتم انس به غم ها و اندهان گر چند
منازغان چو دل و زندگاني و جانند
دمادمند و نيابند بر تنم پيدا
به ريگ تافته بر قطره هاي بارانند
بدين فروخته رويان نگه کنم که همي
به نور طبعي روي زمين فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکري گشتند
چنانکه خواهند از هر سويي همي رانند
گمان مبر که مگر طبع هاي مختلفند
گمان مبر که همه طبع ها برنجانند
مسافران نواحي هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عيش و بد و نيک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بيش و درد و درمانند
به شکل همجنس از با بهانه همجنسند
به نور همسان و ز فعل ها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همي فراوان بدهند و باز بستانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همي فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تيز پايانند
چه چاره دانم کردن که چيره دستانند
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در ديده نيست هيچ شگفت
که تيره شب را بر فرق قوس پيکانند
روا بود که ازين اختران گله نکنم
که بي گمان همه فرمانبران يزدانند
ز اهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوي و طبع ستوران ماده را مانند
گر به رحمت ايشان فريفته نشوي
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش از ايشان اگر همه مهرند
مجوي گوهر از ايشان اگر همه کانند
به جان خرند قصايد ز من خردمندان
اگر چه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانه گفته من حفظ کرد و نزديکست
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بيضه عنبر به بوي دريابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند
محل اين سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه مسعود سعد سلمانند