چيستان و گريز به مدح خواجه ابوطاهر عمر

لعبتي را که صد هنر باشد
شايد ار بر ميان کمر باشد
نيست لعبت لطيف گر چه لطيف
به بر عقل بي خطر باشد
او يکي شاه شد که ملکش را
گفت ها لشکر و حشر باشد
قد او شعله ايست از ديدار
که درو دود را اثر باشد
سخن از آتشش فروغ بود
معني از دود او شرر باشد
شرري کز فروغ نور لقاش
بيشتر هست و بيشتر باشد
راست بر ره چگونه تيز رود
وز نقابش چرا خبر باشد
اگر او را به طبع مادر زاد
ديده و گوش کور و کر باشد
وگر از بيشه زاد چون که همي
همچو دريا به نفع و ضر باشد
گل و آب سياه و تيره همي
از چه معنيش آبخور باشد
گر خو از اصل بنگريم او را
آب و گل مادر و پدر باشد
خرد و جان بود نگارپرست
تا چنويي نگار گر باشد
مادر نيش و نيشکر زادش
زان گهي زهر و گه شکر باشد
دشمنان زو شوند زير و زبر
وين ازو کمترين هنر باشد
زانچه اول که بودي اندر خاک
زير بودي کنون زبر باشد
سر او پاي و پاي او سر شد
وين شگفتي که اين گهر باشد
کلک از آن نام کرده اند او را
که سرش پاي و پاي سر باشد
در کف خواجه چون همي پايد
کش سخن در و چهره زر باشد
نبود پاي او ز در و گهر
چونش بر دست او گذر باشد
خواجه گويم همي و خواجه به حق
خواجه بوطاهر عمر باشد
آنکه فضلش همي مثل گردد
وانکه جودش همي سمر باشد
راي او را همي قضا راند
کش ز نابودها خبر باشد
چرخ با قدر او زمين گردد
بحر با طبع او شمر باشد
از چنان پر هنر پدر نه شگفت
گر چنين پر هنر پسر باشد
آفرين بر چنين پسر که به حق
زيور مسند پدر باشد
اي بزرگي که هيچ ممکن نيست
که چو تو در جهان دگر باشد
تير عزمت که جست حاسد را
سپر از ديده و جگر باشد
تا ببارد چو ابر در کف تو
شاخ جودت که پرگهر باشد
آتشي گشت کين تو نه عجب
اگر ازو خلق در حذر باشد
خشم اگر بر پراکني به زمين
آسمان را ازو خطر باشد
لشکري را که حزمت انگيزد
همه بر نعمت ظفر باشد
جمله الفاظ او نکت زايد
همه الفاظ او غرر باشد
داند ايزد که جز فريشته نيست
که درو اين چنين سير باشد
تا همي چرخ پر ستاره بود
تا همي ابر پر مطر باشد
قدر تو همسر سپهر بود
راي تو همره قدر باشد