در ثناي بهرامشاه

کوس ملک آواز نصرت بر کشيد
کفر و شرک از هول آن سر در کشيد
فخر شاهان جهان بهرامشاه
شد سوي هندوستان لشکر کشيد
چتر او را فتح بر تارک نهاد
تيغ او را نصرت اندر برکشيد
باختر در لرزه افتاد از نهيب
گر چه او لشکر سوي خاور کشيد
اي بسا رزما که از هر سو سپاه
زآب خنجر شعله آذر کشيد
دوزخي شد عرصه پيکارگاه
کو در آن پيکار گه خنجر کشيد
دشمنان را آتش شمشير او
در ميان خاک و خاکستر کشيد
ملک او را چون عدو انکار کرد
از پي او کينه منکر کشيد
دست او تيغي کشيد اندر مصاف
کان به خيبر قبضه حيدر کشيد
بر کشيد او تيغ تيز دين فزاي
از براي دين پيغمبر کشيد
تيغ او اصل بقاي ملک شد
از فنا خط بر بت و بتگر کشيد
راه بر دشمن چو شير نر ببست
تاز کوهش همچو رنگ اندر کشيد
گرد او لشکر چو چنبر حلقه کرد
تا سرش در حلقه چنبر کشيد
چون هوا از گرد تاري کله بست
بر زمين خون مفرش ديگر کشيد
گويي آن خونها که رفت از تيغ او
دشت را در ديبه ششتر کشيد
چون عروس شرمگين بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادر کشيد
شه به تخت مملکت چون برنشست
تخت را بر زهره ازهر کشيد
ني سپهر از خدمت او روي تافت
ني زمين از طاعت او سر کشيد
ملک او را صد درخت تازه رست
هر يکي صد شاخ سبز و تر کشيد
خطبه چون بنوشت بر نامش خطيب
مهر و مه را از سر منبر کشيد
بنده را چون ديد مدحي بس بلند
از شرف بر گنبد اخضر کشيد
صد نظر در باب بنده بيش کرد
تا ز خاک او را برين منظر کشيد
مدح او از آسمان برتر شناخت
قدر او از آسمان برتر کشيد
دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلک و عقد لؤلؤ و گوهر کشيد
گوهر و زر يافت از مهرش بسي
تا به مدحش گوهر اندر زر کشيد
بنده را چون پشت کرد آز و نياز
جودش اندر چشمه کوثر کشيد
ليکن از خدمت فرو مانده ست از آنک
رنج بيماريش بر بستر کشيد
پاي نتواند همي نيکو نهاد
دست نتواند سوي ساغر کشيد
باد هر کشور بدو آباد از آنک
عدل او لشکر به هر کشور رسيد