شکايت از روزگار

روزگاريست سخت بي فرياد
کس گرفتار روزگار مباد
شير بينم شده متابع رنگ
باز بينم شده مسخر خاد
نه به جز سوسن ايچ آزادست
نه به جز ابر هست يک تن راد
نه بگفتم نکو معاذالله
اين سخن را قوي نيامد لاد
مهترانند مفضل و هر يک
اندر افضال جاودانه زياد
نيست گيتي به جز شگفتي و نيز
کار من بين که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک يکي نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگيرم به کف گل و شمشاد
بار اندوه پشت من بشکست
بشکند چون دو تا کني پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فرياد
گر چه اسلاف من بزرگانند
هر يک اندر هنر همه استاد
نسبت از خويشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نيک روزگار همي
بگذرد اين چو خاک و آن چون باد
نز بد او به دل شوم غمگين
نه ز نيکش به طبع باشم شاد
اين جهان پايدار نيست بدان
که بر آبش نهاده شد بنياد