در ستايش امير ابونصر فارسي

اي آن که فلک نصرت الهي
بر کنيت و نامت نثار دارد
هر چيز که گيتي بدان بنازد
از همت تو مستعار دارد
از عدل تو دين سرفراز گردد
وز جاه تو ملک افتخار دارد
گردون کمال چو آفتابت
بر قطب کفايت مدار دارد
نه ابر چو دست تو جود ورزد
نه کوه چو طبعت وقار داد
با جود يمين تو سنگ نارد
چندان که زمانه يسار دارد
تابنده و سوزنده خاطر تو
چون طبع فلک نور و نار دارد
اين عزم تو بادي که در متانت
بنياد چو کوه استوار دارد
وي حزم تو کوهي که روز دشمن
چون باد بزان پر غبار دارد
من قدر تو را آسمان نگويم
ترسم که ازين وصف عار دارد
بافنده و دوزنده سعادت
از بهر تو کسوت هزار دارد
عرض تو نپوشد مگر لباسي
کز فخر و شرف پود و تار دارد
يک بار بود شاخ را و کلکت
شاخيست که صدگونه بار دارد
گشتست بر انگشت تو سواري
کانگشت تو را هم سوار دارد
گرينده چو ابرست و درج ها را
پر نقش و نگار بهار دارد
گلهاي معاني شگفته زو شد
زيرا که سرش شکل خار دارد
ويحک تن پير و سر جوانش
نسبت به زرير و به قار دارد
رفتار ز ليل و نهار گيرد
تا گونه ليل و نهار دارد
تا پيشه او شد نگاربندي
وهم و خرد جان نگار دارد
از بهر عروسان فکرتت را
آرايش مشاطه وار دارد
اين را ز جزالت قلاده بندد
وان را ز بلاغت سوار دارد
سرخست و قوي روي شخص دولت
تا او تن زرد و نزار دارد
از بهر ولي نوش نحل دارد
وز بهر عدو زهر مار دارد
پنهان کند اسرار ملک ليکن
اسرار سپهر آشکار دارد
اين سرزده پاي دم بريده
در سحر نگر تا چه کار دارد
اي آنکه فلک ظل درگهت را
در سايگه زينهار دارد
در عالم شير عزيمت تو
چون چرخ دو صد مرغزار دارد
پيکار و حذر پنجه هاي شيران
چون پنجه سرو و چنار دارد
شير فلک از ترس برنيايد
روزي که نشاط شکار دارد
تا چند بهر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد
جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد
نشگفت کز اشکم همي کنارم
ماننده دريا کنار دارد
اندر دلم آتش که برفروزد
از آب دو ديده شرار دارد
نه خنجر عزمم نيام يابد
نه باره بختم عذار دارد
کز موج غم دل هواي چشمم
ناريست ازيرا بخار دارد
مي قسم دگر کس رسيد گردون
تا چند مرا در خمار دارد
بر ديده من روزهاي روشن
ماننده شبهاي تار دارد
روي دلم از اشک و خون ديده
آکنده و گفته چو نار دارد
دارد دل من غم ز غم چه پرسي
زان پرس که يک غمگسار دارد
تا چشم و سر دانشم زمانه
با چشم و سرم کارزار دارد
اين دوخته گاهم چو باز خواهد
وان کوفته گاهم چو مار دارد
گويي همه بر من نگار بندد
هر شعبده کاين روزگار دارد
چون زاغ گهم جفت کوه سازد
چون مار گهم يار غار دارد
پيوسته مرا زير راه هيوني
صحرا بر و دريا گذار دارد
چون خضر و سکندر مرا هميدون
تا زنده سوي هر ديار دارد
پايم نخرامد ز جاي و دستم
مشغول عنان و مهار دارد
آسيمه سر و رنجه دل تنم را
نه غبن ضياع و عقار دارد
پيوسته مرا در همه فضيلت
رايت ز همه اختيار دارد
اين طبع سخن سنج من وسيلت
در خدمت تو بي شمار دارد
آن زهره بود چرخ را که در غم
زينگونه مرا بي قرار دارد
رنجور شود خاطري که بر من
بر مدح تو حق جوار دارد
واندل که ز خون مدحت تو سازد
شايد که غم او را فگار دارد
بر باطل کي صبور باشد
آن کس که چو تو حق گزار دارد
از سيل کجا ترسد آن کسي کو
مأوا همه بر کوهسار دارد
من مدح تو را بس عزيز دارم
هر چند مرا سخت خار دارد
نزديک تو شعرم چه قيمت آرد
ور چه ز براعت شعار دارد
کامروز تو را مادحيست حري
کز عرق نبوت تبار دارد
پر دل بود اندر مصاف دانش
زيرا که زبان ذوالفقار دارد
ور هست چنين بس عجب نباشد
باشد که زجد يادگار دارد
ني يار نخوانمش در اين مدح
زيرا که ز توفيق يار دارد
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه محتفه گه گوشوار دارد
تا کوکب سياره هفت باشد
تا گيتي ارکان چهار دارد
تا تير گشايد شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد
تا روز طرب در بهار عشرت
بازار مي خوشگوار دارد
تا بر گل سوري هزار دستان
آئين نواهاي زار دارد
اقبال تو را شادمان نشاند
ايام تو را کامگار دارد
اي آن که نهال شريف نصرت
از کنيت و نام تو بار دارد
تا باره تو بر زمين خرامد
بر چرخ زمين افتخار دارد
بر دريا طبع تو سرفرازد
وز گردون راي تو عار دارد
هر کس که چو تو نامجوي باشد
بر جاه چو تو نامدار درد
چون درگه ساميت را بديدم
گفتم بر من غم چکار دارد
جايي که مرا از بلا و محنت
اندر کنف زينهار دارد
بنگر که کنون آفتاب رايت
روزم چو شب تيره تار دارد
امروز بيابان حشمت تو
چون باد مرا خاکسار دارد
خشم تو بخيزد همي چو صرصر
احوال مرا پر غبار دارد
اندوه نظر چشم تيره ام را
بر اشک رونده سوار دارد
نه خنجر فهمم صقال دارد
نه آتش طبعم شرار دارد
ويحک دم سرد و سرشگ گرمم
آئين خزان و بهار دارد
در صف شقاوت سپاه انده
با جان و تنم کارزار دارد
ناخورده مي شادي از چه معني
مغز طربم را خمار دارد
اين پير دو تا گشته چرخ مسعود
بازيچه چنين صد هزار دارد
تا چند بزرگي تو دلم را
اندر قلق و انتظار دارد
تا دايره گنبد معلق
بر مرکز سفلي مدار دارد
تا روي زمانه نگار طبعي
از چرخ زمانه نگار دارد
از دوده پاکيزه وزارت
ايام تو را يادگار دارد