در مدح منصور بن سعيد

احوال جهان بادگير باد
وين قصه ز من يادگير ياد
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگونه بود
از روي عزيزيست بسته باز
وز خاري باشد گشاده خاد
بس زار که بگذاشتيم روز
چون گرمگهش بود بامداد
تيغي که همي آفتاب زد
تيري که سمومش همي گشاد
بر تارک و بر سينه زد همي
اندر جگر و ديده اوفتاد
در حوض و بيابانش چشم و گوش
مانده به شگفتي از آب و باد
ديوانه و شوريده باد بود
زنجير همي آب را نهاد
اين چرخ چنين است بي خلاف
داند که چنين آمدش نهاد
زين چرخ بنالم به پيش آن
کز چرخ به همت دهدم داد
منصور سعيد آن که در هنر
از مادر دانش چو او نزاد
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و اوستاد