مديح کمال الدوله سلطان شيرزاد

ز بار نامه دولت بزرگي آمد سود
بدين بشارت فرخنده شاد بايد بود
نمونه اي ز جلالت به دهر پيدا شد
ستاره اي ز سعادت به خلق روي نمود
به باغ دولت و اقبال شاخ شادي رست
که مملکت را زو بار و سايه بيني زود
همي به رمز چه گويم صريح خواهم گفت
جهان ملک ملکي در جهان ملک افزود
بر اين سعادت لوهور خلعتي پوشيد
ز کامراني تا روز شادماني بود
ز بس نشاط که در طبع مردمان آويخت
بدين دو هفته به شبها يک آدمي نغنود
به دوستکامي اين باده اي بدان آورد
به شادماني آن دسته اي ازين بربود
نشست شاه به سور و هميشه سورش باد
بر مراد دل از کشته عزيز درود
شد مصاف شکن شيرزاد شير شکر
که جان کفر به پولاد هندوي پالود
گهي به مرکب پوينده قعر بحر شکافت
گهي به رايت بر رفته اوج چرخ بسود
به هر زمين که درآمد چو آب لشکر او
ز تاب آتش شمشير او برآمد دود
نمود خون عدو بر کشيده خنجر او
به گونه شفق سرخ بر سپهر کبود
عريض جاهش پهناي هر ديار گرفت
بلند قدرش بالاي هر فلک پيمود
بدين نهاد که شويد همي جهان از کفر
نماند خواهد بومي ز هند کفرآلود
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولي
نياز کرد جهان را به درد دل بدرود
چو بر خزانه نبخشود و مالها بخشيد
نماند کس که بر آن کس ببايدش بخشود
بزرگ بارخدايا تو آن شهي که جهان
جز آن نکرد که شاهانه همتت فرمود
فلک شناس نداند به راستيت شناخت
ملک ستاي نداند به واجبيت ستود
نه چشم گردون چون کرده تو صورت ديد
نه گوش گيتي چون گفته تو لفظ شنود
دل رعيت و چشم حشم به دولت تو
به بزم و رزم تو بر شادي و نشاط آسود
ز سور فرخ تو روي خرمي افروخت
ز فتح شامل تو جان کافري فرسود
به رزمگاه تو بارنده ابر لؤلؤ ريخت
به بزمگاه تو پوينده باد عنبر سود
به باغ لهو تو رامش چو ارغوان خنديد
ز شاخ مدح تو دولت چو عندليب سرود
هميشه تا شود از باغ دشت مشک آگين
هميشه تا شود از مهر کوه زر اندود
بقات باد که امروز مايه دولت
ز روزگار بقاي تو را شناسد سود
زمانه و فلکت رهنماي و ياري گر
خدايگان و خداي از تو راضي و خشنود