در صفت ابر و مدح يکي از بزرگان

زهي هوا را طواف و چرخ را مساح
که جسم تو ز بخارست و پرتو ز رياح
اگر به صورت و ترکيب هستي از اجسام
چرا به بالا تازي ز پست چون ارواح
ز دوستي که تو داري همي پريدن را
به حرص و طبع همه تن ترا شدست جناح
تو کشتي يي که ز رعد و ز برق و باد تو را
چو بنگريم شراع است و لنگر و ملاح
تويي که لشکر بحر و سپاه جيحوني
ز برق و رعدت کوس و علم به قلب و جناح
گهي ز گريه تو زرد ديده نرگس
گهي ز خنده تو سرخ چهره تفاح
چو چشم عاشق داري به اشک روي هوا
چو روي دلبر داري به نقش روي بطاح
توراست اکنون بر کوه پيچش تنين
چنانکه بودت در بحر سازش تمساح
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
نه تيز رحلت پيکي چو زود رو سياح
بر اين بلندي جز مر تو را اجازت نيست
که باري آيد نزديک اين غداة و رواح
هنر سوار بزرگي است که دست جاهش کرد
به تازيانه حشمت زمانه را اصلاح
ربود و برد کف را دو راي عالي او
ز جور و طبع جهان و فلک حرون و جماح
نه قعر حلمش دريافت فکرت غواص
نه غور حزمش بنمود نهمت مساح
بزرگ بار خدايا تو ملک و دولت را
چو عقل مايه عوني چو بخت اصل نجاح
گه وقار و گه جود دست و طبع توراست
ثبات تند جبال و مضاء تيز رياح
ز راي و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که اين کشيده سيوفست و آن زدوده رماح
اگر هميدون بحر مکارمي نه عجب
که خط هاي کف تست جويهاي سماح
به روزگار تو شادم اگر چه محرومم
از آن بزرگي طنان و طلعت وضاح
سپيدرويم چون روز تا به مدحت تو
سياه کردم چون شب دفاتر و الواح
به طبع و خاطرم اندر مديح و وصف تو را
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح
ثنا و شکر تو گويم همي به جان و به دل
که نيست شکر و ثنا جز تو را حلال و مباح
تو تا چو خورشيد از چشم من جدا شده اي
همي سياه مسا گرددم سپيد صباح
چو روز بود مرا آفتاب من بودي
چو شب درآيد دائم تو باشيم مصباح
ز سعي و فضل تو داروي و مرهمم بايد
که تن رهين سقام است و دل اسير جراح
چگونه بسته شوم هر زمان به بند گران
که هست رأي تو قفل زمانه را مفتاح
لزمت سجنا و الباب مغلق دوني
وليس يفتح دون المهيمن الفتاح
مرا تو داني و داني که هيچ وقت نبود
دردنائت را خود بر دل من استفتاح
تفاوت است ميان من و عدو چونانک
تفاوت است به اقسام در ميان قداح
اگر چه هر دو به آواز و بانک معروفند
زئير شير شناسد مردمان زنباح
تو را به محنت مسعود سعد عمر گذشت
بدار ماتم دولت که نيست جاي مزاح
فلک به حرب تو آنگه دلير شد که تو را
نيافت پاي مجال و نداشت دست صلاح
ز عقل ساز حسام و ز دست ساز سپر
که با زمانه و چرخي تو در جدال و نطاح
برو چو طوطي و بلبل به قول و لحن مباش
که دام هاي بلا را قوي شود ملواح
ز پيش خويش بينداز عمدة الکتاب
به دست خويش فرو شو مسائل ايضاح
همي گذار جهان را به کل محترفه
ستور وار همي زي ولا عليک جناح
هميشه تا بود افلاک مرکز انجم
هميشه تا بود ارواح قوت اشباح
تن عدوي تو با ناله باد چون تن زير
لب ولي تو پر خنده چون لب اقداح
تنت چو طبعت صافي و طبع چون تن راست
دلت ز جانت مسرور و جان ز دل مرتاح
به چشمت اندر حسن و به طبعت اندر لهو
به گوشت اندر لحن و به دستت اندر راح