مديح بهرامشاه

چون ره اندر برگرفتم دلبرم در برگرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت
خواست تا او پايهاي من بگيرد در وداع
پاي ها زو در کشيدم دست ها بر سر گرفت
گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد
گاه باز آن حلقه اي زلف چون چنبر گرفت
نرگس او شد ز ديده همچو نيلوفر در آب
وز طپانچه دو رخ من رنگ نيلوفر گرفت
شد مرا لبها زياد سرد همچون خاک خشک
مغزم از آب دو ديده شعله آذر گرفت
طره مشکين و جعد عنبرينش هر زمان
سينه و رخسار من در مشک و در عنبر گرفت
قد چون تيرم کمان شد وز دو ديده خون گشاد
ديده گوي زخم تير خسرو صفدر گرفت
پادشا بهرام شاه آن شه که روز رزم او
بر فلک بهرام عونش را به کف خنجر گرفت
پاي هاي تخت او را مهر بر تارک نهاد
مهر و ماه از آسمان گوهر در آن افسر گرفت
بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطيب
دولت و اقبال هر سو پايه منبر گرفت
همتش چون اختر از بالاي هر گردون گذشت
هيبتش همچون قضا پهناي هر کشور گرفت
جاه او را بخت او از آسمان برتر کشيد
کز جلالت جايگه بر تارک اختر گرفت
دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت
سايه و مايه که دولت را و نعمت را ازوست
از درخت طوبي و از چشمه کوثر گرفت
از شکوه و عدل و امن او تذرو و کبک را
باز جره زقه داد و چرغ زير پر گرفت
عدل حکم حزم او را دستياري نيک ساخت
ملک ارض پاک او را جفتي اندر خور گرفت
در ازل چون دفتر شاهي قضا تقدير کرد
فر خجسته ذکر نام او سر دفتر گرفت
کرد عون دين پيغمبر به زخم تيغ تيز
با جهان ملک عزدين پيغمبر گرفت
هر که روزي در بساط خرمش بنهاد پا
دست او از بخت شاخ سبز بارآور گرفت
هر که از مهرش نهالي کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت
شاه را مانست روز رزم در تف نبرد
اندر آن ساعت که حيدر قلعه خيبر گرفت
بود حيدر در مضاء حمله چون شاه جهان
تا به مردي اين جهان آوازه حيدر گرفت
تيغ او اندر زمانه حشمتي منکر نهاد
تا ازو طاغي و باغي عبرتي منکر گرفت
لشکرش را لشکري آمد بزرگ از آسمان
چون ز بانگ کوس او روي زمين لشکر گرفت
چون به گاه رزم زخم خنجر او برق شد
ساعت حمله عنان رخش او صرصر گرفت
گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد
گه بدانديشان او را مرگ بر بستر گرفت
رمح عمر او بار او فردا بگيرد باختر
همچنان کامروز تيغ تيز او خاور گرفت
باغها را چرخ ها از حرص جود دست شاه
جوي ها پر سيم کرد و شاخ ها در زر گرفت
در چمن ديدي بتان اندر لباس هفت رنگ
آن بتان را اين خزان شمعگون چادر گرفت
راغها را باغ ها در ديبه کمسان کشيد
از پس آن کابرها در ديبه ششتر گرفت
جام هاي خسرواني ساقيا بر گيرهين
زانکه مطرب راه هاي خسرواني بر گرفت
از هواي آسمان آواز نوشانوش خاست
چون هواي بزم او آواز خنياگر گرفت
شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد
و آب حيوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت
آن ثناگستر منم کاندر همه گيتي به حق
عز و ناز از مدح هاي شاه حق گستر گرفت
چون گرفتم مدح او را پيش او جلوه گري
گردن و گوش سخن پيرايه و زيور گرفت
بزم او را حسن و زيب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زيب لعبتان ماني و آذر گرفت
مدح او گفتم به نظم و شکر او کردم به نثر
مغز و کامم بوي مشک و لذت شکر گرفت
طبعم اندر مدح گفتن هاي بس بي حد نمود
دستم از جودش غنيمت هاي بس بي مر گرفت
من به گيتي اختيار شاهم اندر هر هنر
با من اندر هر هنر خصمي که يارد در گرفت
ور چه خصمي داشت اين دعوي کجا معني بود
در همه معني عرض کي دعوي جوهر گرفت
تا بقا باشد جمال و فر او پاينده باد
کز بقاي ملک او گيتي جمال و فر گرفت
منت ايزد را که کار ملک و دين اندر جهان
شهريار ملک جود و شاه دين پرور گرفت