مديح عبدالحميد بن احمد

جشن اسلام عيد قربانست
شاد ازو جان هر مسلمانست
خانه گويي ز عطر خرخيز است
دشت گويي ز حسن بستانست
باد فرخنده بر خداوندي
که دلش گنج راز سلطانست
خواجه عبدالحميد بن احمد
که به جاه آفتاب ديوانست
نامه اي نيست در کمال و دها
که بر او نام او نه عنوانست
در هنر حله اي نپوشد خلق
که بر خلق او نه خلقانست
نشناسم گرانبها چيزي
که بر جود او نه ارزانست
کف او ابر و راي او مهر است
دل او بحر و طبع او کانست
خامه او پياده اي است دوان
که سوار هزار ميدانست
سر بريده دو نوک نيزه او
خير و شر است و درد و درمانست
تند ابريست بر ولي و عدو
که درو رحمتست و طوفانست
سر چو بر کلک خط او بنهاد
هر چه در دهر جن و انسانست
گره کلک او چنان دانم
که مگر خاتم سليمانست
تا سر کلک او به مشک سياه
بوته سيم ساده بريانست
وز دبيري که در زمانه کند
بر دبيران وبال تاوانست
هر چه در مدح او همي گويند
در برزگي هزار چندانست
اي بزرگي که دامن قدرت
چرخ گردنده را گريبانست
در صفت هاي عقل تو خاطر
عاجز و ناتوان و حيرانست
دل تو با صفاوت عقل است
تن تو در لطافت جانست
ملک را دانش تو خورشيد است
خلق را بخشش تو بارانست
فضل را خاطر تو معيار است
عقل را فکرت تو ميزانست
هر اميدي که ره به تو نبرد
رهبرش بي خلاف شيطانست
تا تو را نصرت است هم زانو
همبر دشمن تو خذلانست
مدح کم نايدت که مادح تو
بنده مسعود سعد سلمانست
بر ثناهاي تو به هر بستان
با نواي هزار دستانست
در خراسان چو من کجا يابي
که به هر فضل فخر کيهانست
ورنه دشمن چرا همي گويد
که در انديشه خراسانست
گر ازين نوع در سرم گشته است
نزد من ديو به زيزدانست
تا کيم خانه سمج تاريک است
تا کيم جاي کوي ويرانست
راست گويي دو ديده بيدار
در دو چشم آتشين دو پيکانست
چون که بر بند من همي نرسد
آنکه والي بند و زندانست
که ز سرما مرا هر انگشتي
راست چون تيز کرده سوهانست
اين دلم چند رنج طبع کشد
نه دل و طبع سنگ و سندانست
ني نگفتم بگو معاذالله
بل همه کار من به سامانست
نه تن من ز بند رنجور است
نه دل من ز بد هراسانست
تکيه بر حسن عهد بوالفتح است
شادي از حفظ و نظم قرآنست
خرد کاريست اينکه هم جنسم
رستم زال پور دستانست
اي کريمي که خوي و عادت تو
خالص بر و محض احسانست
چرخ پندارم آتشين حربه است
که به آزار گشت نتوانست
ديد در باب من عنايت تو
زان همه کارها به سامانست
بر من احسان تو فراوان شد
و اندک چون تويي فراوانست
محمدت خر که روز اقبالست
مکرمت کن که روز امکانست
نه همه سال کار هموار است
نه به هر وقت حال يکسانست
بر جهان چند نوع نيرنگ است
بر فلک چند گونه احزانست
پرجفا چرخ سخت پيکار است
بي وفا دهر سست پيمانست
تا در افلاک هفت سياره است
تا به گيتي چهار ارکانست
دولت و بخت بنده وار تو را
پيشکار است و زير فرمانست
ناصح ناصح تو برجيس است
حاسد حاسد تو کيوانست
عيد قربان رسيد و هر روزي
بر عدوي تو عيد قربانست