در مدح ابونصر پارسي و شرح گرفتاري

از پس من غمست و پيش غم است
ز بر من نمست و زير نم است
اين دل بسته خسته درد است
وين تن خسته بسته الم است
عجبا هر چه بيش مي نالم
مرمرا رنج بيش و صبر کم است
بي شمار انده است بر من جمع
اين بلا بين کزين شمرده دم است
آتش طبع و دود نياز
همه از پخت دوزخ شکم است
به فزازنده سپهر بلند
وين شگفت اين بزرگتر قسم است
که همه وجه بر من مسکين
از همه کس تعدي و ستم است
چه توان کرد کانچه بود و بود
بوده حکم و رفته قلم است
قصه خويش چند پردازم
به کريمي که صورت کرم است
خواجه بونصر پارسي که چو مهر
به همه فضل در جهان علم است
در هنر تاج گوهر عربست
در نسب فخر دوده عجم است
کف کافيش بحري از جود است
طبع صافيش گنجي از حکم است
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است
رزمش افروخته تر از سقر است
بزمش آراسته تر از ارم است
از بد روزگار معصوم است
به بر شهريار محترم است
پاسخ من چرا همه لا کرد
چون جواب همه کسش نعم است
دل بدان خوش همي کنم کآخر
به حقيقت وجود را عدم است
باد اقبال در پرستش او
تاشمن در پرستش صنم است