حسب حال خويش گويد

اين چنين رنج کز زمانه مراست
هيچ داني که در زمانه کراست
هر چه در علم و فضل من بفزود
همچنانم ز جاه و مال بکاست
نيستم عاشق از چه رخ زردم
نيستم آهو از چه پشت دوتاست
اي تن آرام گير و صبر گزين
که هر امروز را ز پس فرداست
مشو آنجا که دانه طمع است
زير دانه نگر که دام بلاست
خويشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن ديباست
زان عزيز است آفتاب که او
گاه پيدا و گاه ناپيداست
همه از آدميم ما ليکن
او گرامي ترست کو داناست
همه آهن ز جنس يکدگر است
که همه از ميانه خار است
نعل اسبان شد آنچه نرم آهن
تيغ شاهان شد آنچه روهيناست
نه غلط کردم آنکه داناييست
برسيده به هر مراد و هواست
هنر از تيغ تيز پيدا شد
که بدو شاه قبضه را آراست
باژگونه است کار اين گيتي
زين همه هر چه گفتم از سوداست
هر که او راست باشد و بي عيب
بر وي از روزگار بيش عناست
به همه حال بيشتر ببرند
هر درختي که شاخ دارد راست
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست
اصل زر عيار از خاک است
اصل عود قمار نه ز گياست
اين شگفتي نگر کجا سخنم
نکته زايد همي و آيد راست
گر چه پيوسته شعر گويم من
عادت من نه عادت شعر است
نه طمع کرده ام ز کيسه کس
نه تقاضاست شعر من نه هجاست
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست
گله از هيچ کس نبايد کرد
کز تن ماست آنچه بر تن ماست
کرم پيله همي به خود بتند
که همي بند گرددش چپ و راست
ار خسي افتدت به ديده منال
سوي آن کس نگر که نابيناست
حذر از تو چه سود چو برسد
لابد آنچ از خداي بر تو قضاست
شادماني به عمر کي زيبد
چون حقيقت بود همي که فناست
صعب باشد پس هر آساني
نشنيدي که خار با خرماست
مکرمت را يکي درخت شناس
که برو برگ وي ز شکر و ثناست
آفتابش ز نور نوراني است
آب او از مروت است و سخاست
سايه دارست و اهل دانش را
زير آن سايه ملجاء و مأواست
مکرمت کن که بگذرد همه چيز
مکرمت پايدار در دنياست