در مدح سلطان مسعود بن ابراهيم

چه خوش عيش و چه خرم روزگار است
که دولت عالي و دين استوار است
سخا را نو شکفته بوستان است
امل را نو دميده مرغزار است
هنر در مد و دانش در زيادت
طرب شادان عشرت خوشگوار است
فراوان شکرها زيبد که بر خلق
فراوان فضل هاي کردگار است
سرير دولت و ديهيم شاهي
علايي رنگ و مسعودي نگار است
جلالت را فزون تر زين چه روزست
سعادت را روان تر زين چه کار است
که شه مسعود ابراهيم مسعود
به گيتي پادشاه کامگار است
جهانداري که بر درگاه جاهش
جهان اندر پناه زينهار است
فلک با رتبتش يک تير پرتاب
زمين با همتش يک ميل وار است
بلا با حزم او عاجز پياده ست
قضا با عزم او قادر سوار است
ز هولش صحن هاي شرزه شيران
به سستي پنجه شاخ چنار است
زمانه شهريارا کس نگويد
که جز تو در زمانه شهريار است
ز تختت مملکت را شادماني
ز تاجت خسروي را افتخار است
زبان ملک را عدلت عيارست
يمين گنج را جودت يسار است
شب اندر چشم فرمان تو روزست
گل اندر دست انکار تو خار است
فروغ دولتت تابنده نورست
شکوه هيبتت سوزنده نار است
نعيم دولت تو بي زوال است
شراب نعمت تو بي خمار است
محاسب را به يک روزه عطاهات
چو خواهد کرد يک ساله شمار است
منجم را ز بهر ابتداهات
چو بنديشد همه روز اختيار است
به هيجا دشمنت گر شير زور است
علاجش زخم گرز گاوسار است
به تندي گر حصارش هست خيبر
به تيزي خنجر تو ذوالفقار است
وگرچه هست فرعوني طبيعت
چه شد رمح تو ثعباني شکار است
وگر هست او به خلقت عاد پيکر
چو آيد رخش تو صرصر دمار است
فري کين توز گوهر نقش تيغ است
که نصرت را به کوشش حقگزار است
بلا در باد آن خاکي سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است
خرد هر چيز را از وي صفت کرد
به گرد حد او گشتن نيارست
وزان شبديز تندر شيهه تو
زمانه پر صدا چون کوهسار است
براقي برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دين را اعتبار است
سرين و سينه او سخت فربي
ميان و گردن او بس نزار است
چون نقش قندهار از حسن ليکن
بلاي حسن نقش قندهار است
دز روئين زبانگش پر شکاف است
ره سنگين ز سمش پر شرار است
شتابش عادتي زاده طبيعي است
درنگش بازجويي مستعار است
ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است
ز باد ار همعنان گرددش عار است
هژبري زشت رويي وقت پيکار
هماي خوب فالي روز بار است
به پاي دولت آوردت سپرده
سري کش تن ترانه جان سپار است
چو کافر حمله گان خون هيونست
چو منکر جثه گان جنگي حصار است
روان کوهي است وز جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است
دلش بر حرص اغراء عداوت
سرش در عشق شور و کارزار است
ميان آبکش فواره او
به جوشيدن چو چشمه پربخار است
به زخم آن عمود خرط کارش
عجب حصن افکن خارا گذار است
شها امروز روز دولت تست
بر اينسان باد تا ليل و نهار است
مراد دين و دنياي تو زين غزو
برآيد وين دليلي آشکار است
که اين هفت اختر تابان مطيعند
کلاهي را که ترک او چهار است
به پيروزي برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستيار است
همه ابرست هر چت ره نوردست
همه نورست هر چت رهگذار است
زمين از منزلت زرين بساط است
هوا از لشکرت مشگين غبار است
به خارستانت اندر گلستانست
به ريگستانت اندر جويبار است
ره انجام و دل اندر خرمي دار
که روز خرمي اين ديار است
تو را هندوستان موروث گاهست
که از خلقت زمستانش بهار است
بزن بيخي که آن را کفر شاخست
ببر شاخي که آن را شرک بار است
قياس لشکرت نتوان گرفتن
که يک مرد تو در مردي هزار است
بناميزد تو اينجا ترک داري
که با چرخش چخيدن سهل کار است
به پيکارش تف آتش دمنده
ز پيکارش دل آهن فگار است
تو را ماليدن شيران بيشه
بدان شيران يغما و تتار است
ز تاب تيغ و بانگ کوس امروز
جهان بر بت پرستان تنگ و تار است
درخش برق اين در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است
بدين آوازه هر جايي که شاهيست
به غايت ناشکيب و بي قرار است
ز فکرت نوش اين هم طعم زهرست
ز حيرت روز آن هم رنگ قار است
دم اندر حلق او چون تفته شعله
مژه بر پلک او چون تيز خار است
همه بگذاشته گنجي گرفته
تو گويي عابد پرهيزگار است
گهي در خاک چون آهن خزيده
گهي در سنگ چون آتش قرار است
بگيريش از همه در کام شير است
بر آريش ار چه در سوراخ مار است
بپالايي به پولاد زدوده
زميني کان ز ديوان يادگار است
بتازي گر ز شيران صد مصافست
بياري گر ز پيلان صد قطار است
فتوحت را که خواهد بود امسال
نموده فتح دست شهريار است
همي تا مرکز طبعي سکونست
همي تا گنبد والي مدار است
کهينه کار سازت آسمانست
کمينه کار دارت روزگار است
مرادت را ز ملک دهر هر چيز
که تو خواهي نهاده در کنار است