هم در مدح سيف الدوله محمود

بخاست از دل و از ديده من آتش و آب
که ديد سوخته و غرقه جز من اينت عجاب
از آتش دل و از آب ديده در دل و چشم
همي نيايد فکرت همي نگنجد خواب
خيال دوست همه روز در کنار منست
گهي به صلح درآيد گهي به جنگ و عتاب
چنان نمايدم از آب ديده صورت او
که چهره پري از زير مهره لبلاب
بديد گونه خود را در آب نيلوفر
چو باز کرد همي چشم خود ز مستي خواب
بديد گونه زرد و رخ کبود مرا
فروفکند سر خويش و ديده کرد پر آب
به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
ز بهر جنگ ميان بسته و گشاده نقاب
چو ديد عزم مرا بر سفر درست شده
فرو شکست به لؤلؤ کناره عناب
ز دست و ديده ش بگسسته و بپيوسته
به سينه و دو رخش بر دو رسته در خوشاب
همي گرست و همي گفت عهد من مشکن
مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب
کجا تواني رفتن بر امر محمودي
که اوست همبر تقدير ايزد وهاب
فروگذاري درگاه شهريار جهان
فراق جويي از اوليا و از احباب
جواب دادم و گفتم که روز بودن نيست
صواب شغل من اين است و هم نبود صواب
چه کار باشدم اندر ديار هندستان
که هست بر من شاهنشه جهان در تاب
چو اين جواب نگارين من ز من بشنيد
فرو فکند سر از انده و نداد جواب
برفت از بر من هوش من برفت و نماند
حديث چون نمک او بر اين دل چو کباب
رهي گرفتم در پيش برکه بود در او
به جاي سبزي سنگ و به جاي آب سراب
زمين چو کام نهنگ و گيا چو پنجه شير
سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب
مرا ز رشک بپوشيده کسوتي چون شب
هواي روشن پوشيده کسوت حجاب
نگاه کردم از دور من تلي ديدم
که چاه ژرف نمايد از آن بلند عقاب
که گر منجم بر وي شود چنان بيند
بر اوج چرخ که بي غم شود ز اسطرلاب
رهي دراز بگشتم که اندران همه راه
ز فر شاه نديدم يکي به دست خراب
جهان سراسر ديدم بسان خلد برين
ز عدل خسرو محمودشاه نصرت ياب
خدايگاني کز فر او همي بکند
ز پنجه و دهن شير رنگ ناخن و ناب
به جود و رأي بکرده است خلق را بي غم
به عدل و داد گشاده است بر جهان ابواب
خدايگان جهان سيف دولت آنکه به طبع
نهاده اند به فرمان او ملوک رقاب
برنده تيغش در طبع و رنگ سيماب است
که کرد روي بدانديشگانش پر ز خضاب
همي قرار نيابد به جاي بر تيغش
بلي قرار نيابد به جاي بر سيماب
خدايگانا داند خداي يار نشاط
چگونه گشتم تا ديدم آن خجسته خطاب
خداي داند پاي برهنه از جيلم
بيامدم به بلهياره نيم شب به شتاب
به برشکال شبي من چنان گذشته ام
که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب
کجا توان شدن از پيش تخت تو ملکا
کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب
که گر گريخته درگه تو مرغ شود
هوا سراسر در گرد او شود مضراب
مگر که خدمت تو طاعت خداي شده ست
که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب
خدايگانا دريافت مرمرا انده
ز غم قرار ندارم همي مرا درياب
درخت دولت من بي خلاف خشک شود
اگر نبارد کف برو به جاي سحاب
هميشه تا که يکي اول حساب بود
مباد آخر عمر تو را به سال حساب
بقات بادا در ملک تا به پيروزي
جهان چو هند بگيري به عمر و دولت شاب
هزار قصر چو ايران بنا کني در هند
هزار شاه چو کسري بگيري از اعقاب