مدح سلطان مسعود

نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنين در آتش و آب
همي نخسبم شبها و چون تواند خفت
کسي که دارد بالين و بستر آتش و آب
همه بکردم هر حيلتي که دانستم
مرا نشد ز دل و ديده کمتر آتش و آب
ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ
نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب
بديع و نغز برآراسته است چهره او
به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب
نبست صورت ما به جمال صورت او
نشد پديد که گردد مصور آتش و آب
نکرد ياد من و يادگار داد مرا
خيال آن صنم ماه منظر آتش و آب
برفت يارم و من ماندم و برفت و بماند
ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب
بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد
ز گونه مي و از لون ساغر آتش و آب
نشستم و ز دل و چشم خويش بنشاندم
به وصل آن بت دلجوي دلبر آتش و آب
بسا فراوان روزا که از سراب و سموم
گرفت روي همه دشت يکسر آتش و آب
بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
در آب و آتش راندم همي و گشت مرا
به مدح شاه چو ديباي ششتر آتش و آب
علاء دولت مسعود کار و نهيش را
مطيع گشت به صنع کروکر آتش و آب
سپهر قوت شاهي که سهم و صولت او
همي فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب
زدوده تيغش باريد بر نواحي کفر
چو تيغ حيدر بر حصن خيبر آتش و آب
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب
چو خاک ميدان گيرد ز باد حمله سخت
به زخم صاعقه انگيز خنجر آتش و آب
ز باد خاک در آميخته برون نگرد
سوار جنگي بيند برابر آتش و آب
سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند
ز تيغ و نيزه سلطان صفدر آتش و آب
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشيده گوهرداري به گوهر آتش و آب
شرار موجش باشد بر آسمان و زمين
که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب
نگاه کرد نيارند چون برانگيزد
در آن تناور کوه تکاور آتش و آب
به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر
به تيغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب
چو مار افعي بر خويشتن همي پيچيد
ز بيم ضربت آن مار پيکر آتش و آب
شها چو آيد درياي کينه تو به جوش
ز هيچ روي نبينند معبر آتش و آب
ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر ياد
بخيزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب
اگر به خشم نهيب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب
ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد
بلي دگر نه بماندندي ابتر آتش و آب
به طوع خدمت شمشير و حربه تو کنند
اگر شوند ز گردون مخير آتش و آب
چو تو عزيمت پيکار و قصد رزم کني
روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب
اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند
شوند پيش سپاه تو رهبر آتش و آب
تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند
اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب
مثل ز باختر و خاور ار بجوييشان
دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب
وگر مخالف حصني کشد ز آهن و سنگ
بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب
اگر به ضد تو شاهي رسد به افسر و تخت
کنندش زير و زبر تخت و افسر آتش و آب
وگر بنام عدوي تو هيچ خطبه کنند
ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب
وگر ز خدمت تو سرکشي بتابد سر
ز هر سوييش درآيد چو چنبر آتش و آب
تبارک الله سلطان امر و نهي تو را
چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب
به چين و روم گذر کرد هيبت تو گرفت
دماغ و ديده فغفور و قيصر آتش و آب
بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند
ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب
در آب و آتش چون بنگريست حشمت تو
به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب
ز مهر و کين تو روزي دو نکته بستيدند
ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب
خيال خشم تو ناگاه خويشتن بنمود
فتاد لرزه چو ديوانگان بر آتش و آب
ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند
اگر برند خصومت به داور آتش و آب
ز اوج قدر تو ديدست پستي اختر و چرخ
ز حد تيغ تو بر دست کيفر آتش و آب
به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگيرد تا قلب و محور آتش و آب
نسيم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد
چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب
شگفت نيست که از راي عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
تو کامران ملکي و به نام تو ملکي است
که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب
به عمر خويش نديدند پادشاه چو تو
ز پادشاهان اين دو معمر آتش و آب
تو آن توانگر جاهي که عور و درويشند
به پيش جاه تو اين دو توانگر آتش و آب
اگر بخواهد عدلت جهان کند صافي
به نيم لحظه از اين دو ستمگر آتش و آب
هميشه تا به جهان هست عالي و سافل
به امر مقضي و حکم مقدر آتش و آب
به گرد گوي هوا و به گرد گوي زمين
محيط گشته دو گوي مدور آتش و آب
به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند
تو را به طبع مطيع مسخر آتش و آب
بديع مدحي گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معني آن نقش و دفتر آتش و آب
شنيده ام که کمالي قصيده اي گفته است
همه بناء رديفش چندين در آتش و آب
به شعر لفظ مکرر نگرددم ليکن
رديف بود و از آن شد مکرر آتش و آب