وصف شب و ستارگان آسمان و ستايش علي الخاص

دوش در روي گنبد خضرا
مانده بود اين دو چشم من عمدا
لون انفاس داشت پشت زمين
رنگ زنگار داشت روي هوا
کلبه اي بود پر ز در يتيم
پرده اي پر ز لؤلؤ لالا
آينه رنگ عيبه اي ديدم
راست بالاش در خور پهنا
مختلف شکل ها همي ديدم
کامد از اختران همي پيدا
افسري بود بر سر اکليل
کمري داشت بر ميان جوزا
راست پروين چو هفت قطره شير
بر چکيده به جامه خضرا
فرقدان همچو ديدگان هژبر
شد پديد از کران چرخ دو تا
بر کران دگر بنات النعش
شد گريزان چون رمه ز ظبا
همچو من در ميان خلق ضعيف
در ميان نجوم نجم سها
گاه گفتم که مانده شد خورشيد
گاه گفتم که خفت ماه سما
که نه اين مي برآيد از پس خاک
که نه اين مي بجنبد اندر وا
من بلا را نشانده پيش و بدو
شده خرسند اينت هول و بلا
همت من همه در آن بسته
که مرا عمر هست تا فردا
مويها بر تنم چو پنجه شير
بند بر پاي من چو اژدرها
ناله زار کرد نتوانم
که همه کوه پر شد ز صدا
اشک راندم ز ديدگان چندان
کز دل سنگ بر دميد گيا
گر بخواهد از اين همه غم و رنج
برهاند به يک حديث مرا
خاصه شهريار شرق علي
آن چو خورشيد فرد و بي همتا
آن که در نام ها خطابش هست
از عميدان عصر مولانا
دولت از رأي او گرفته شرف
عالم از رأي او گرفته ضيا
خنجر عدل از او نموده هنر
گوهر ملک از او فزوده بها
رأي او را ذليل گشته قدر
عزم او را مطيع گشته قضا
تيغ او بر فناي عمر دليل
جود او بر بقاي عيش گوا
بس نباشد سخاوت او را
زاده کوه و داده دريا
گر جهاني به يک عطا بدهد
از کف خويش نشمرد به سخا
ديده عالم از تو شد روشن
نامه دولت از تو شد والا
ملک را رتبتي نماند بلند
که نفرمود شهريار تو را
جز يکي مرتبت نماند که هست
جايگاه نشستن وزرا
بشتاب اندر آن که تا بکني
روي داري هميشه در بالا
اي چو بارنده ابر در مجلس
وي چو آشفته شير در هيجا
باز سالي دو شد که در حضرت
نه اي از پيش تخت شاه جدا
نه همي افتدت مراد سفر
نه همي آيدت نشاط غزا
باز بر ساز جنگ ايرا هست
خون به جوش آمده به مرگ و فنا
زين کن آن رزم کوفته شبديز
کار بند آن زدوده روهينا
دشت را کن به خنجرت جيجون
کوه را کن به لشگرت صحرا
من از اين قسم خويش مي جويم
بازيي ديده ام درين زيبا
که به هر سو گذر کند سپهت
به هوا بر شود غبار و هبا
من بگيرم غبار موکب تو
که بود درد را علاج و شفا
در دو ديده کشم که ديده من
گشت خواهد ز گريه نابينا
در غم زال مادري که شده است
از غم و درد و رنج من شيدا
نيل کرده رخش ز سيلي غم
کرده کافور ديدگان ز بکا
چون عصا خشک و رفت نتواند
در دو گام اي عجب مگر به عصا
راست گويي همي در آن نگرم
که چه ناله کند صباح و مسا
زار گويد همي کجايي پور
کز غمت مرد مادرت اينجا
من بر اين گونه مانده در فرياد
زآشنايان و دوستان تنها
بستد از من زمانه هر چه بداد
با که کرده است خود زمانه وفا
زآن نيارد ستد همي جانم
که تو بخريده ايش و داده بها
تا ضميري است مرمرا به نظام
تا زباني است مرمرا گويا
همتت را کنم به واجب مدح
دولتت را کنم به خير دعا
از چون من کس در اين چنين جايي
چه بود ني جز دعا و ثنا
مر مرا داد رأي تو آرام
مر مرا کرد جود تو به نوا
دستم از بخشش تو پر دينار
تنم از خلعت تو پر ديبا
شبي از من بريده نيست صلات
روزي از من بريده نيست عطا
مر مرا آنچنان همي داري
که ز من هم حسد برند اعدا
کرد گفتار من به دولت تو
آب و خون مغز و ديده شعرا
ايمنم زآنکه قول دشمن من
نشود هيچ گونه بر تو روا
زآنکه هرگز گزيده رأي تو را
هيچ وقتي نيوفتاد خطا