مدح سلطان مسعود بن ابراهيم

زلفين سياه آن بت زيبا
گشته است طراز روي چون ديبا
آن سرو که نيستش کسي همسر
وان ماه که نيستش کسي همتا
بر عاج شکفته بينمش لاله
در سيم نهفته يابمش خارا
بر تخته سيم اوفتد بر هم
از سايه دو توده عنبر سارا
در درج عقيق او پديد آمد
از خنده دو رشته لؤلؤ لالا
شد خسته دلم نشانه تيرش
در معرض زخم او منم تنها
ناگاهم تير غمزه زد بر دل
زان ابروي چفته کمان آسا
بگذشت ز سينه تير دلدوزش
دل پاره و زخم تير ناپيدا
ديدمش به راه دي کمر بسته
مانند مه دو هفته در جوزا
گفتم که چگونه جستي از رضوان
اين بچه نازديده حورا
داني که به عشق تو گرفتارم
بر ساخته تو خويشتن عمدا
نه نرم شود دلت به صد لابه
نه گرم شود سرت به صد مينا
جز با پريان نبوده اي گويا
وز آدميان نزاده اي مانا
زنجير شدست زلف مشکينت
وافکنده مرا ز دور در سودا
شيدا شده ام چرا همي ننهي
زنجير دو زلف بر من شيدا
بر من ز تو جور و تو بدان راضي
با من تو دو تا و من به دل يکتا
اين جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا
مسعود بلند همت آن شاهي
کز همت او فلک ستد بالا
طيره ز علو قدر او گردون
شرمنده ز غور طبع او دريا
اين در شاهي ز نعت مستغني
وي از شاهان به جاه مستثنا
چون قدر تو نيست چرخ با رفعت
چون طبع تو نيست بحر با پهنا
طبع تو و علم خسرو و شيرين
دست تو وجود وامق و عذرا
آراسته از تو حضرت غزنين
همچون ز رسول مکه و بطحا
اي ذات تو شمس و ذاتها انجم
وي ملکت تو کل و ملک ها اجزا
آني که به هيچ وقت خود گردون
راي تو عصا نکرد چون اعضا
با خشم تو دم زند دل دوزخ
با حلم تو بر زند که سينا
کرده خورشيد صبح ملک تو
روز همه دشمنان شب يلدا
وزيدن کين در اين جهان با تو
اي شاه جهان کرا بود يارا
در خواب عدوي تو نبيند شب
جز چنگ پلنگ و يشک اژدرها
آن کز تو گرفت کينه اندر دل
شد بر سر خلق در جهان رسوا
در دلش چو ناز شعله زد کينه
بر تنش چو مار کينه زد اعضا
چون چهره غفره گشته از زردي
بوده چمني چو صورت غفرا
چون سوي چمن گذر کني بيني
بگريخت ز بيم لشکر گرما
شاها سپه خزان پديد آمد
هم گونه کهربا شده مينا
در جمله به يک دگر نکو ماند
از زردي برگ و گونه اعدا
گويي که ز خلق دشمنت خيزد
هنگام سپيده دم دم سرما
انگور و مخالف تو همچون هم
از رنگ بگشته هر دو را سيما
نزديک شده که خون اين و آن
بي شک همه ريخته شود فردا
خون دل اين به پاي در خانه
خون تن آن به تيغ در صحرا
باقي بادي که از بدانديشان
تيغت نکند به هيچ وقت ابقا
غوغاست مخالف تو را شيوه
با هيبت تو چه خيزد از غوغا
روزي که ز نعل مرکبان افتد
در زلزله جرم مرکز غبرا
از تيره غبار چشمه روشن
تاريک شود چو چشم نابينا
دل دوزد نوک نيزه خطي
جان سوزد حد تيغ روهينا
از چتر تو سايه هماي افتد
وز گرد سپاه سايه عنقا
رعد آوا مرکب تو از هر سو
هر ساعت برکشد چو نفخ آوا
اي شاه عجم تو زير ران آري
رخشي که نخواندش خرد عجما
زيرا که بود به وقت کر و فر
عزم و حزمش چو مردم دانا
دريابد اگر به دل کني فکرت
بشناسد اگر کني به چشم ايما
پرورده تني چو کوهي اندر تن
بر رفته سري چو نخلي اندر وا
چون باد که دست و پاي را با او
حاجت نبود به هيچ استقصا
اندر تک دور تاز چون صرصر
در جولان گرد گرد چون نکبا
گر قصد کني چو وهم يک لحظه
از جابلقا رسيد به جابلسا
واثق تو بدان که چون برانگيزي
در حمله تست عروة الوثقي
اندر مه دي بهاري آرايي
بر روي بساط ساحت پيدا
کز چهره و خون دشمنان گردد
چون بارگه تو پر گل رعنا
اين هست وليک نيستت حاجت
تا از پي رزم ها شوي کوشا
نه نفس نفيس را چه رنجاني
اي نفس تو فخر آدم و حوا
واجب نکند به هيچ انديشه
بر طبع عزيز خود نهي حاشا
من بنده به فتح ها همي گويم
هر هفته يکي قصيده غرا
تا گردد فتح نامه ها پران
از هر سو سوي مجلس اعلا
از نصرت فتح مطلع و مخلص
طنان و بديع و مقطع و مبدا
دل شعبده ها گشاده از فکرت
جان معجزه ها نموده در انشا
هر لفظي از آن چو صورتي دلکش
هر بيتي از آن چو لعبتي زيبا
شاها تو گزين مالک الملکي
هستي تا حشر مالک دنيا
بنده ز سروش يافت اين تلقين
اين لفظ ز خود نگفت بر عمدا
تا يابد هال مرکز سفلي
تا دارد دور گنبد خضرا
ايوان تو باد ملک را مکمن
درگاه تو باد عدل را مأوا
تا دولت و دانش است جان پرور
از دانش پير و دولت برنا
تو شاد نشسته بر گه دولت
با حشمت و فر خسرو دارا
در چشم عزيز چهره دلبر
بر دست خجسته ساغر صهبا
سازنده کار گنبد اخضر
خنياگر بزم زهره زهرا