در ستايش ابورشد رشيد

اي رفيقان من اي عمر و منصور و عطا
که شما هر سه سمائيد و هوائيد و صبا
کرده بيچاره مرا جوع به ماه رمضان
خبري هست ز شوال به نزديک شما
تا به مغرب ننموده است مرا چهره هلال
من چنان گشتم از ضعف که در شرق سها
عيد گويي که همي آيد از سنگ برون
يا مه روزه مرا مي دهد از سنگ حيا
از پي طعمه شامي شده ام چون خفاش
وز پي ديدن خورشيد شدم چون حربا
چه کنم قصه بيهوده ز خمر و ز خمار
چون نمي يارم گفتن سخن ماه سما
تا به قنديل فتاده است مرا کار به شب
همچو شمعم که زيم امشب و ميرم فردا
اندرين روزه همه رنج من است از من آز آنک
سفري کرد نيارستم من سرد بغا
چون مرا هيچ حلاوت نبود اندر روز
چه کنم پس تو اگر سازي شب را حلوا
حاش لله که مرا نيست بدين ره مذهب
جز که هزلي است که رفته است ميان شعرا
فرض يزدان را بگزارد هر کس که کند
خدمت خاصه سلطان به خلا و به ملا
تحفه دولت ابورشد رشيد آنکه فلک
خواهدي تا کند او را از پي جود ثنا
تا جهان بادا در خدمت سلطان بادا
اندرين ز ايزد تقدير و ز من بنده دعا