در مدح محمد بن علي خاص از سرداران سلطان ابراهيم غزنوي

چون ناي بينوايم ازين ناي بينوا
شادي نديد هيچ کس از ناي بينوا
با کوه گويم آنچه ازو پر شود دلم
زيرا جواب گفته من نيست جز صدا
شد ديده تيره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببايدم
روي از که بايدم که کسي نيست آشنا
هر روز بامداد بر اين کوهسار تند
ابري بسان طور زيارت کند مرا
برقي چو دست موسي عمران به فعل و نور
آرد همي پديد ز جيب هوا صبا
گشت اژدهاي جان من اين اژدهاي چرخ
ورچه صلاح رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روي و فرو برد سر به سر
نيرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در اين حصار خفتن من هست بر حصير
چون بر حصير گويم خود هست بر حصا
چون بازو چرغ چرخ همي داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبري سبا
بنگر چه سودمند شکارم که هيچ وقت
از چنگ روزگار نگردم همي رها
زين سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زين بام گشت پشتم چون پشت پارسا
ساقط شدست قوت من پاک اگر نه من
بر رفتمي ز روزن اين سمج با هبا
با غم رفيق طبعم از آنسان گرفت انس
کز در چو غم درآيد گويدش مرحبا
چندان کزين دو ديده من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهيدان کربلا
با روزگار قمر همي بازم اي شگفت
نايدش شرم هيچ که چندين کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسيا فلک
از جاي خود نجنبم چون قطب آسيا
آن گوهري حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد يک روز در وغا
در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام
روزي به يک صقال بجاي آيد اين مضا
اي طالع نگون من اي کژ رو حرون
اي نحس بي سعادت و اي خوف بي رجا
خرچنگ آبئي و خداوند تو قمر
آبيست سوزش تن و جان از شما چرا
مسعود سعد گردش و پيچش چرا کني
در گردش حوادث و در پيچش عنا
خودرو چو خس مباش و به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
مي دان يقين که شادي و راحت فرستدت
گر چند گشته اي به غم و رنج مبتلا
جاه محمد علي آن گوهري که چرخ
پرورده ذات پاکش در پرده صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پايه علو
خورشيد گشت همت او مايه ضيا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رايش در خط استواست
روز و شب ولي و عدو دارد استوا
تا شد شفاي آز عطاهاي او نياز
بيماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شدست مکرمت و ايمن از گزند
تا در بهار دولت او مي کند چرا
اي کودکي که قدر تو کيوان پير شد
بخت جوان چو دايه همي پرورد تو را
پيران روزگار سپرها بيفکنند
در صف عزم چون بکشي خنجر دها
گويا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بينا به نور راي تو شد ديده ذکا
بر هر زبان ثناي تو گشته است چون سخن
در هر دلي هواي تو رسته است چون گيا
چون مهر بي نفاق کني در جهان نظر
چون ابر بي دريغ دهي خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بسست
دو کف تو گواه و دو بايد همي گوا
جاه تو را به گردون تشبيه کي کنم
گفته است هيچ کس به صف راست را دو تا
عزم تو را که تيغ نخوانيم خرده اي ست
زيرا که تيغ تيز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشاه شدي بس شگفت نيست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
اي عقل را دهاي تو چون ديده را فروع
اي فضل را ذکاي تو چون ديده را ضيا
چون بخت نحس گفته من نشنود همي
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرين جهان
ماندست يک کريم که دارد مرا وفا
چون بر محمد عليم تکيه اوفتاد
زهره است چرخ را که نمايد مرا جفا
ضعف و کساد بيش نترساندم کزو
بازوي من قوي شد و بازار من روا
اي هر کفايتي را شايسته و امين
وي هر بزرگيي را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختي کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سايه او بود مأمنم
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
يک رويه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلأام و هم پاک در ملا
هم مدح نادر آيد و هم دوستي تمام
مادح چو بي طمع بود و دوست بي ريا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
ياقوت زرد نيکو ماند به کهربا
هر چند کز براي جزا بايدت مديح
والله که بر مديح نخواهم ز تو جزا
آزاده اي که جويد نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نبايد ستد بها
در مدحت تو از گل تيره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که ديدست کيميا
امروز من چو خار و گياام ذليل و پست
از باغ بخت تو کندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابري کز فر و سعي تو
گلها و لاله ها دمد از خار و از گيا
ابيات من چو تير است از شست طبع من
زيرا يکي کشيده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بيمار گشت و تيره تن و چشم جاه و بخت
اي جاه و بخت تو همه دارو و توتيا
اي نوبهار سرو نبيند همي تذرو
وي آفتاب نور نيابد همي سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو از نشاط مشو ساعتي جدا
از ساقي يي چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمه صنمي چون مه سما
زان شادي و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان مي کند ثنا
اندر بر و کنار وي آن سرو لعبتي
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاري چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبع ها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمين و اثير است بر هوا
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلي در کالبد بقا
همچون هوا هواي تو بر هر شرف محيط
همچون اثير اثير بزرگيت باسنا
همچون زمين زمين مراد تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مايه صفا