قطعه

بهر جمعي عيب جويان بستم اين احرام دوش
کز تعصب چست بر بندم ميان خود به هجو
برنيارم بر مراد دل دمي با دوستان
برنيارم تا دمار از دشمنان خود به هجو
در پس زانوي فکرت چون نشستم تا کنم
در سزاي ناسزايان امتحان خود به هجو
رستخيزي بود موقوف همين کز ابر طبع
سردهم سيلي و بگشايم دهان خود به هجو
شد هيولي قابل صورت ولي رخصت نداد
پاکي طبعم که الايم زبان خود به هجو