في مدح سلطان العادل حمزه ميرزا

شکر خدا که پايه دولت ز آسمان
بگذشت و سر کشيد به ايوان لامکان
شکر دگر که کوفت فرو نوبت ظفر
دست قدر بياري خلاق انس و جان
شکر دگر که شير خدا شاه ذوالفقار
شمشير فتح داد به دست خدايگان
صاحب لواي تاجور بارگه نشين
کشور گشاي تخت ده مملکت ستان
پشت سپاه و پادشه عرصه زمين
فراش راه و پيشرو صاحب الزمان
جمشيد عصر حمزه ثاني که دست وي
بگسست بر سپهر کمربند کهکشان
ثعبان صفت جهان بدم اندر کشد چو آب
شمشير او بدر کند از کام اگر زبان
چون بگذرد زمرد و ز مرکب بلار کش
گاو زمين ز جاي رود از هراس آن
نزديک شد کزو به جهان شاهنامه ها
خوانند چون حکايت دستان به داستان
شمشير او نشان ز دو شق قمر دهد
گردد اگر حواله گهش فرق فرقدان
در رزم رستم افتد اگر در مقابلش
برتابد از مهابت او رخش را عنان
ماهي و گاو را کند افکار ثقل بار
در حرب بر رکاب چو لنگر کند گران
بيند فلک مقابله آفتاب و ماه
نعل سمند او به قمر گر کند قران
تير از کمان نجسته فتد فارس از فرس
آن صفدر زمان چو بر اعدا کشد کمان
بر هر که تافت رنگ تمرد درو نيافت
خورشيد طالعش که ظفر راست توامان
فتحش ز فتح شاه رسل مي دهد خبر
حربش ز حرب شير خدا مي دهد نشان
از يک بدن برآيد اگر صدهزار سر
در يک جسد در آيد اگر صدهزار جان
بيند فلک فتاده به يک تيغ راندنش
بر خاک ره دو پيکر بي جان و سرطپان
از برق تيغ با سپه خصم مي کند
کاري که ماهتاب نکردست با کتان
اين خلق و صد مقابل اين کي کند کفاف
چون تيغ خويش را کند آن صفدر امتحان
جز من که مي روم ز پي کنه رفعتش
ديگر بر آسمان که نهادست نردبان
اي عقل پير اين فلک نوجوانکه هست
منظور چشم و کام دل و آرزوي جان
گر عاقلي ز يک جهتانش درين ديار
از داعيان و معتقدان و فدائيان
بگشاي چشم دقت و از بهر نصرتش
چندين هزار دست دعا بين بر آسمان
کوته کنم سخن چو ازين نظم مدعا
تاريخ تازه ايست که خواهد شدن عيان
بهر شکست لشگر روم آن سپه شکن
چون باسپاه خويش چو سيلاب شد روان
نوعي به صدمه ريشه ايشان ز بيخ کند
کز باغ برکند خس و خاشاک باغبان
چون بود بر فتادن رومي رواج دين
ز اقبال حمزه عجم آن شاه نوجوان
امثال برفتاد که بر لوح روزگار
تاريخ بر فتادن رومي شود همان
تا رو نهد ز گردش چرخ ستيزه گر
آشوب و انقلاب به اين طرفه خاکدان
اين شاه شاهزاده عالم بر غم چرخ
امنيت زمين و زمان را بود ضمان