وله ايضا من لطف انفاسه في مدح اعتمادالدوله ميرزا سلمان جابري

در وثاق خاص خود گرد يساق افشاند باز
آصف کرسي نشين مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هيبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طي لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگي ميرزا سلمان که هست
بينوايان را ز کوچک پروري ها دلنواز
از دعاي او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازي از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ايوان همايون گر ازو نبود جواز
راي ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بي مشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودي سد او بودي چو سيلاب نگون
ظلم را بر ملک عيش ترک و تازي ترکناز
هست نازش بر نياز پادشاهان دور نيست
گر به ايجاد چنين ذاتي بنازد بي نياز
کارسازيهاي او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثناي حکم دار و گير
از تعدي اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف راي او گر آسمان را از کمان
تير تدبيري جهد گرداندش تقدير باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
اي صبا در گوش شه گو کاي سليمان زمان
بر سليمان ناز کن اما به اين آصف بناز
مي شود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانوني که عدلش کرده ساز
در حقيقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقيقت بر مجاز
اي مهين آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصف بن برخيا از اهتزاز
برخي از اوصاف ذاتت طبع ازين طرز جديد
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد ديوان طراز
نيست روزي کز براي ضبط گيتي نشنود
گوش تقدير از زبان شخص تدبير تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجيد و يافت
عرش آن را در نشيب وفرش اين را برفراز
گر کني در ايلغاري حکم بي مهلت روند
بختيان آسمان در زير بارت بي جهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقاي فلک
راست چون پر کنده گنجشکي به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزيزي و به منت مي کشند
يوسفان با آن همه نازک دليها از تو ناز
بس که با يک يک ز مملوکان خويشي مهربان
کار عشق افتاده يک محمود را با صد اياز
خصم کج بنياد اگر زد با تو لاف همسري
راستان را در ميان باز است چشم امتياز
در مشام جان خيال عطر نرگس پخته عشق
گو علم برميفراز از خامي سودا پياز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم مي ساز و بهر وجهش که خواهي مي گداز
دشمن آهن دلت از سختي اندر بغض و کين
کام خواهد يافتن آخر ولي در کام گاز
داري اندر جمله معني هزاران پردگي
همچو من شيداي هر يک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آيين ما نسبت به آن لفظ متين
چون معلق هاي طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پويد پاي فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روي درويش و غني
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز