في مدح امير اعظم يوسف بيک بن محمدخان ترکمان

کاشان که مصر روي زمين است در جهان
مي خواست در ولاي چنين يوسفي چنان
يعني چراغ چشم امير بزرگوار
مهر زمين فروغ ده ماه آسمان
يعني گزيده نايب نواب نامدار
داراي کامران سروسر خليل ترکمان
يعني امين بار گه سلطنت که هست
بالا ترش ز منظره لامکان مکان
خورشيد نو طلوع جهانگير کامکار
جمشيد نوظهور جوانبخت کامران
چابک سوار عرصه دولت که صولتش
گوي زر از سپهر ربايد به صولجان
ضيغم شکار بيشه صولت که هيبتش
خالي کند هزار اسد را جسد ز جان
در يک زمان بسيط زمين پر شود ز سر
چون تيغ خويش را کند آن سرور امتحان
از صدر زين هزار سوار افکند به خاک
در دست او اشاره اي از ابروي کمان
چون باد نخوت از سر ظالم برون برد
گرگ ستيزه پيشه کند سجده شبان
تغيير خواه حالت اجسام اگر بود
يابند کوه را سبک و کاه را گران
تبديل جوي صورت اجرام اگر شود
خور ماه وش نمايد و مه آفتاب سان
گر بر فلک سواره گذار افکند شود
منت کش از سم فرسش فرق فرقدان
خورشيد و ماه روز و شب اندر طلايه اند
بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان
نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر
آن راستان که سجده کنندش بر آستان
عنقاي همتش که بر او عالم است تنگ
بر ذروه سپهر نهم دارد آستان
دامان سايلان فراخ آستين درد
در کيسه کرم چو کند دست درفشان
چندان ثمر دهد که شود چشم آز سير
باغ سخاي او که بهاريست بي خزان
درياي جود او متلاطم اگر شود
آرد جهان در شهوار بر کران
چون انفراد و وحدت و بي جفت بودنست
مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان
بلقيس آمد از تتق سلطنت برون
از بهر آن ستوده سليمان نوجوان
بلقيس نه خديجه خورشيد احتجاب
کز حوريان حله نشين مي دهد نشان
معصومه ستيزه که ستار واحدش
در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
گيتي فروز شمسه ايوان سلطنت
مصباح دودمان کبير اميرخان
از عفتش فزون نتوان يافت عفتي
الا عفاف سيده آخرالزمان
القصه آن دو ماه نور از طالع کبير
با همچو يافتند ز جنسيت اقتران
بر صفحه خيال که باد ايمن از زوال
طبع مورخ از مدد خامه بيان
اين خسروانه بيت روان زد رقم که هست
تاريخ اين مقارنه هر مصرعي از آن
باهم به جان شدند قرين آن دو ماه نو
بلقيس کامکار و سليمان کامران
طبع تو محتشم چو در اثناي عقد نظم
آورد اين دو مصرع تاريخ بر زبان
بعد از قرار قافيه و التزام بحر
کاين هر دو راست بعد ز تاريخ يک جهان
گو لاف سحر زن که به اين فکرهاي دور
در دور خويش دعوي اعجاز مي توان