في مدح خواجه معين الدين احمد شهرياري

بر اشراف اين عيد و آن کامکاري
مبارک بود خاصه بر شهرياري
کزين گوهر افسر سر بلندي
مهين داور کشور نامداري
معين ملل کز ازل قسمتش زد
به بخت همايون در بختياري
قضا صولتي کاسمان سده اش را
کند بوسه کاري به صد خاکساري
قدر قدرتي کز صفات کمينش
يکي نام دارد سپهر اقتداري
به جنب نعالش که پايان ندارد
کجا در حسابست عالم مداري
در اطراف صيتش چو باد است پويان
بر اشراف حکمش چو آبست جاري
چو او کس نکرد از خدا بندگان هم
الا اي به خلق آيت رستگاري
به آن کبريا و شکوه و جلالت
حليمي و بي کبري و بردباري
ازل تا ابد از خرابيست ايمن
بناي جلالت ز محکم حصاري
ازين هم فزون پايه دولتت را
ز داراي تو عهد باد استواري
گل گلشن شهرياري عليخان
که در فيض باريست ابر بهاري
جليل اختر برج عالي مکاني
جلي سکه نقد کامل عياري
شمارند صاحب شعوران دوران
زادني صفاتش حکومت شعاري
ضميريست در صبح نو عهدي او را
فروزان تر از آفتاب نهاري
سپهر از برايش عروس جهان شد
به عقد دوام است در خواستگاري
زند ابرش اندر عنان قره هرگه
که طبعش کند ميل ابرش سواري
جز اين از وقارش نگويم که او را
هجائي و ذميست گردون وقاري
طويل البقا باد عزمش که عالم
به او تا ابد دارد اميدواري
جهان داورا محتشم بنده تو
که لال است در شکر نعمت گذاري
ازين نظم مقصودش اينست کورا
نه از سلک مدحت فروشان شماري
ز دنبال هم داد صد غوطه او را
نوال تو در لجه شرمساري
مسازش طمع پيشه ترسم برآيد
سر عزتش از گريبان خواري
به جان آفريني که در آفرينش
تو را داد اين امتيازي که داري
به بطحايئيي کايزدش خواند احمد
تو را نيز نگذاشت زان رتبه عاري
به خيبر گشائي که از خيل خاصان
تو را داد در شهر خود شهرياري
که گر بگذراني سرم را ز گردون
و گر مغزم از کاسه سر برآري
سر موئي از من نيابي تفاوت
در اخلاص و دلسوزي و جان سپاري
دعائيست بر لب يقين الاجابه
که حاجت ندارد بالحاح و زاري
بود تا تو را شيوه ديوان نشيني
بود تا مرا پيشه ديوان نگاري
در اوصافت اي صدر ديوان نشينان
ني کلک من باد در شهد باري