في مدح خلاصه الوزراء ميرزا عبدالله جابري

همايون باد شغل آصفي بر آصف عادل
چه آصف ظل ظل الله عبداله دريا دل
خداوندا کف به اذل که کرد آيات احسان را
پس از شان خود ايزد يک به يک در شان او نازل
عموم سجده شکر ظهور او رسانيده
سر هاروت را هم بر زمين اندر چه بابل
فلک يابد زمين را بر زبر از نقطه کوچکتر
ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل
عقيم الطبع شد در زادن شه مادر دوران
چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل
خلايق ظرف را در پي دوند از بهر زر چيدن
چو پاي کلک او گردد به راه جود مستعجل
خراج هند و باج صد قلمرو ضم کند باهم
مداد نازل از اقلام او هرگه شود به اذل
هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر
همه مدرک همه زيرک همه قابل همه مقبل
به صد فرمانبري مسند بر خاصان او خاقان
به صد منت کشي طغراکش احکام او طغرل
نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانوني
که از قدرت نمائي هر محالي را شود شامل
مريض صرع را کافور در پيکر زند آتش
حرارت از مزاج صاحب حمي برد فلفل
نگيرد ماه تا نور ضمير وي به رو تابد
ميان آفتاب و او شود صد کوه اگر حايل
تصرف هاي طبع ميرزا سلمانيش دارد
به عنواني که يک دم نيست از ضبط جهان غافل
خروج زر ز مخزن هاي او وقت کم احساني
خراج هفت اقليم است بهر کمترين سايل
تعالي الله از آن دريا که از وي اين در يکتا
براي تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل
نبودي گر به گوهرخيزي او بحر ذخاري
در آفاق اين در شهوار گشتي از کجا واصل
تعجب خود زبان گرديده سرتاپا و مي گويد
که اين گلزار دولت گشته پيدا از چه آب و گل
فلک را بر زمين بينند اگر قايم کند ديوان
جهان را در جهان يابند اگر سامان دهد محفل
اگر در هر نفس صد کاروان معني از بالا
شود نازل به غير از خاطر او نبودش منزل
مرا کايام از قدرت زبان دهر مي خواند
در انشاي ثناي او به عجز خود شدم قائل
الا اي نير گيتي فروز اوج استيلا
که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل
تو نور تربيت از ثقبه ميم کمال خود
اگر بيرون فرستي ذات هر ناقص شود کامل
ز روي خشم اگر چشم افکني بر چشمه حيوان
شراب وي به آن جان پروري زهري شود قاتل
عمل فرما توئي کاندر جهانند از هراس تو
همه عمال ديوان بهترين عمال را عامل
عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله
که بر وي زود شد ظاهر مآل دولت عاجل
اکابر اعتضادا محتشم ادني غلام تو
که هست از حق گذاريها به شغل مدحتت شاغل
ندارد هيچ چيز اما چو زلف عنبرين مويان
پريشان حالتي دارد مباش از حال او غافل
ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذي فطرت
بجاي جد و اب قائم مقامي را بود قايل
تو باشي جانشين اعتمادالدوله از دولت
دگر نايب مناب جد عالي داور عادل
خلايق تا امان يابند از دست اجل بادا
به قصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل