در مدح والي گيلان جمشيد زمان گفته

باز شد چشم جهان اي بخت خواب آلودهان
صبح دولت مي دمد برخيز زين خواب گران
بالش زير سرت کان مانده از اصحاب کهف
مالشي ده چشم غفلت را و سر بردار از آن
اسب چوبين پاي اميدت که نقش عرصه بود
تمشيت فرماي دهر از تقويت کردش روان
بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف اميد
ماه مي جستي ز اقبال آفتابي شد عيان
از گشاد بي محل تير تو در صيد مراد
کشتي خوف و خطر گهواره امن و امان
بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد
از کمان بد جست اما نيک آمد بر نشان
هم طرب شد کوه لنگر هم تعب شد تيز پر
هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان
بزم عشرت گرم گرديد از شراب بي خمار
باغ دولت سبز گرديد از بهار بي خزان
چرخ کجرو از جفا برگشت و زير گشتنش
شد برون تاب غريب از رشته باريک جان
از زبان هاتفي دوشم به گوش دل رسيد
کي ز بار غصه کم جنبش تر از کوه گران
خيز و عازم شو در استقبال اقبال ابد
خيز و جازم شو در استيفاي حظ جاودان
کاين زمان رو در تو دارد دولت روي زمين
اولين دولت نويد خلعت خان زمان
خلعتي ناصره زر وز براي امتياز
با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان
از کدامين خان همايون اختر خورشيدفر
آفتاب آسمان سلطنت جمشيدخان
شهريار بختيار ذوالعيار جم وقار
شهسوار نام دار کامکار کامران
عالم افروزنده خورشيدي که در مسکاب بطن
هر جنين از داغ مهرش بر جبين دارد نشان
گردن افرازنده جمشيدي که منت مي کشد
از کمند انقيادش گردن گردنکشان
گر شود تيغ آزما در حد ترکستان زمين
بر درد جيب زمين تا دامن هندوستان
کرده پشت از برق تيغش بر جهان شير عرين
سوده ناف از باده گرزش بر زمين پيل دمان
گردن شير فلک را بسته از خم کمند
کوهه گاو زمين را خسته از نوک سنان
آورند از يک گريبان سر برون بدر و هلال
روز ميدان چون نهد بر دوش زرين صولجان
پايه اي از قدر او اورنگ و استقلال و عظم
آيه اي در شان او فرهنگ و استيلا و شان
از گشاد شست پر زور قدر تير قضا
بي نفاذ امر او بيرون نيايد از کمان
برخلاف خلق فردا بر زمين خواهند داشت
چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشيروان
ديده از آلاي او بر سده والاي خود
خرگه عالي ستونش روي صد گيتي ستان
نيست گوئي عظم او محتاج حيز ورنه چون
ظرف او گيلان تواند بود يا مازندران
هست در آب و گلشن اين نشئه کز شوکت شود
ملک و دين را پادشاه و ماء و طين را مهربان
بس که جودش مي دهد خاک ذخاير را به باد
خاک بر سر مي کند از دست او دريا و کان
گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ
هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان
در ميان داوران شد واجب الطلوع آن قدر
کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران
مهر مي بوسد به رسم بندگانش آستين
چرخ مي روبد به طرف آستينش آستان
رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است
نسر طاير را ز سهم تير آن زرين کمان
با وجود رشگ هم چشمي که عين دشمني است
نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان
هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقليم کرد
پاي عزم اندر رکاب اول به گيلان شد روان
زور بازوي تصرف بين که دارد در کمند
گردن خلق جهاني يک جهان اندر ميان
شربت تيغش ز بس کافتاده شيرين مي برند
دوستان جان فدائي صد حسد بر دشمنان
جان فداي دست و تيغ او که هرگه شد علم
خورد تن وين جرعه آن مي ز استقبال جان
دي ز شوکت بر در ايوان کيوان ارتفاع
آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان
وي به استدعاي فتحت در زواياي زمين
سوره انا فتحنا بر زبان آسمان
فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند
کار ميفرما به اين فرمانبران تا مي توان
بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کين
ضربتت چون ضربهاي حيدري در نهروان
بس عجب نبود گر از اشجار گيلان آورند
برگ ها امسال سر بيرون به رنگ ارغوان
روي دشمن کز مي پندار اول سرخ بود
خنده آور گشته است اکنون به رنگ زعفران
دشمنت داد جلادت داد اما در گريز
گر به اين جلدي بماند مي شود گيتي ستان
پيش دستي کرد در کشتي و غالب نيز گشت
ليک مثل دستيار اولين بر پهلوان
در فنون حرب چون از آگهان کار بود
بر سرش چيزي نيامد جز بلاي ناگهان
غالبا خصمت ندارد ياد غير از چار حرف
کش ميسر نيست انشائي به غير از الامان
در حشر گاهي که چون صور قيامت مي دريد
بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران
طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند
زد قضا بر گوش کاي جذر اصم را توامان
جغد اگر بال و پر سيمرغ بندد بر جناح
کي تواند ساخت در ماواي سيمرغ آشيان
سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خويش
گر بگوش رستم دستان رسد اين داستان
اي در اقليم فصاحت گشته از بدو ازل
پادشاه نکته پردازان به طبع نکته دان
گرچه بي مهري و مهر خلق عالم با ملوک
فرع بي لطفي و لطف است آشکارا و نهان
من نه آنم کاندر اخلاص تو ديگر گون کنم
دل به ناکامي و کام اي کامکار کامران
آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد
با تو پيمان دل و ربط تن و پيوند جان
نيست ممکن آمدن از عهده مدحت برون
جز به عمر نوح و طبع خسرو و طي لسان
من که جزو خلقتم گرديده طبع خسروي
آن دو حالت نيز مي خواهم ز خلاق جهان
تا به آئين که آرم جمله شاهان را به رشک
قد مدحت را بيارايم به تشريف بيان
محتشم پايان ندارد مدحت آن شهسوار
باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان
تا شود دوران ز اقواي قواي ناميه
بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان
تا زر بي سکه خورشيد عالم تاب را
حکم مطلق از زمين و آسمان دارد روان
باد نقد بي غش کامل عيار خسروي
سکه دار از نام جمشيد زمان جمشيدخان