قصيده در مدح امير قاسم بيک طبيب فرمايد

آن که درد همه کس رابه تو فرمود علاج
ساخت پيش از همه ما را به علاجت محتاج
آن که مفتاح در گنج شفا دارد به تو
خانه صحت من کرد به حکمت تاراج
حکمت اين بود که مثل تو مسيحا نفسي
دهدم صحت جاويد به اعجاز علاج
بر سرم نيست طبيبي که با شفاق آيد
بهر تشخيص مرض بر سر تصحيح مزاج
چه مزاجي که فتد لرزه بر اعضاي طبيب
گر نهد دست به نبضم ز پي استمزاج
با دلم عقده درد از گره ابروي بخت
مي کند آن چه کند سنگ فلاخن به زجاج
زورق طاقت احباب به گرداب افتد
گر شود نيم نفس قلزم دردم مواج
مي کند هر نفس اين درد به صد گونه نهيب
طاير روح مرا از قفس تن اخراج
من به اين زنده که از پير خرد مي شنوم
که اي دل غمزده ات تيز الم را آماج
نسخه لطف حکيمي است علاجت که کنند
از شفاخانه او شاه و گدا استعلاج
غره ناصيه ملک و ملل قاسم بيک
که سهيل نسقش دين ودول راست سراج
سرفرازي که به دست نصف کرده بلند
فرق شاهي ز سر سلطنت از تاج رواج
مصلحي کز اثر مصلحتش شايد اگر
خسرو هند ستاند ز شه روم خراج
سروري کو به بلند اختري او که بود
پادشه را در تقويتش زينت تاج
کو حريفي به حريف افکني او که برند
از تنزل به درش باج ستانان هم باج
چتر دارائي ازو گشت مرتب نه ز غير
اطلس چرخ محال است که سازد نساج
چه سراجيست فروزنده رخ همت او
که رخ فقر نديد آن که ازو کرد اسراج
اي تو را پايه حکمت ز فضيلت بر عرش
همچو پاي نبي از فضل خدا بر معراج
کرده بي منهج اسباب و علامات بيان
از اشارات به قانون شفا صد منهاج
خلق در طوف درت مرغ بقا صيد کنند
در حرم گرچه مجوز نبود صيد از حاج
فوج فوج ملکت گرد سرادق گردند
چون به گرد حرم از نادره مرغان افواج
همه گان در دل شه جاي نسازند به نام
که به اسم فقط از حاج نباشد حجاج
قوس کين زه کند ار حاسد جاه تو ز سهم
تير کي کارگر آيد ز کمان حلاج
مي شود خصم تو محتاج به ناني آخر
قرص زر باشد اگر خيمه او را کوماج
روز اقبال تو را ربط ندادست به شب
آن که شب را بکند رابطه در استخراج
سطح نه گنبد ميناست بهم پيوسته
يا برآورده محيط جبروتت امواج
طبع در پوست نمي گنجد ازين ذوق که تو
مي کني مغز معاني ز سخن استمزاج
به خلاف دگر اعيان که عجب باشد اگر
جلد آهوي ختن فرق کنند از تيماج
نه مه از ماهچه دانند و نه مهر از مهره
نه در از درد شناسند و نه درج از دراج
مشک يابند ز مشکوت و صباح از مصباح
ملح فهمند ز ملاح و سراج از سراج
اي چو خورشيد به اشراق مثل چند بود
روز ارباب سخن تيره مثال شب داج
آن که طبعش به مثل موي شکافد در شعر
شعر بافي کند از واسطه مايحتاج
زر موروث من سوخته کوکب در هند
بيش از فلس سمک بنده به فلسي محتاج
شور بختي است مرا واسطه تلخي کام
که طبر زد چو شود روزي من گردد زاج
ضعف طالع سبب خفت مقدار من است
که شود صندل و عودم ز تباهي همه ساج
همه صاحب سخنان محتشم از فيض سفر
که رساننده به آمال بود طي فجاج
محتشم مفلس از امارگي نفس لجوج
که به صد حجت و برهان نکند ترک لجاج
مانده پا در گل کاشان مترصد شب و روز
که ز غيبش به سر از سرور هند آيد تاج
بر خود از قيد برآورده و در سير جهان
چون کسي کش بود از علت پيري افلاج
اي ز ادراک و جوانبخت ي و دانائي تو
گشته پيدا همه ابکار سخن را ازواج
سخني دارم و دارم طمع آن که بر آن
گذري چون به سعادت نفتد در ادراج
متاهل شدن من چه قياسي است عقيم
که از آن عقم بود در تتق غيب نتاج
غير بي حاصلي و بوالهوسي هيچ نبود
ازدواج من ديوانه و ترتيب دواج
قرة العين من آن اختر برج اخوي
هم نيامد که سراجم شود از وي وهاج
نشود منضج اين مادح کز حکمت تو
محتمل نيست ز جلاب صبوري انضاج
کوکب لطف تو گر دروتد طالع من
آيد اقبال مساعد شودم زان هيلاج
گرچه شد داخل اين نظم قوافي خنک
بود ناچار چو در آش مريض اسفاناج
طبع در مدح تو زه کرده کماني که از آن
کس به بازوي فصاحت نکشد يک قلاج
شعر بافان سخن گرچه به اين رنگ کشند
ليک در جنب مزعفر چه نمايد تتماج
آن چه درد يک خيالم پزد از ذوق چشد
نکند از مزه رد گر همه باشد اوماج
شور چون گشت ز اطناب سخن ختم اولي
که اگر نيز مليحست چو ملحست اجاج
تا قضا با قدر از انجم ثاقت هر شب
چند از لعب برين تخته همه مهره عاج
فارد عرصه تو باشي و به اقبال بري
نرد دولت که حريف ار همه باشد ليلاج