قصيده در مدح يوسف عادل شاه فرمايد

اقبال بين که از پي طي ره وصال
پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال
بردميد از آن تن خاکي که جنبشش
صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال
افتاده اي که بود گران جان تر از زمين
شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال
شد دست چرخ پر شهب از بس که مي جهد
در زير پاي خيل بغال آتش از امال
احداث کرده جذبه راه ديار شوق
در مرکبان سست پي من تک غزال
دارد گمان زلزله از بي قراريم
سرهنگ جان که قلعه تن راست کوتوال
منت خداي را که رفاهيت وطن
گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال
نزديک شد که ذره بيتاب ناتوان
يابد به آفتاب جهانتاب اتصال
زد آفتاب چرخ که از دولت سريع
بعد از عروج روي کند در ره زوال
آن آفتاب کز سبب طول عهد او
جويد هزار ساله گران نقص از کمال
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه
داراي داد گستر جم قدر يم نوال
آن برگزيده يوسف مصر صفا که هست
آئينه جمال خداوند ذوالجلال
در مصر سلطنت نه همين اسم بود و بس
ميراث يوسفي که به او يافت انتقال
زان يوسف جميل به اين يوسف جليل
دادند صد کمال کزان بد يکي جمال
بر خويش ديدگان و مکان را چو بيضه تنگ
مرغ جلال او چو برآورد پر و بال
شايد که بهر نوبت سلطانيش قضا
بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال
گردون برد پناه به تحت الثري ز بيم
آيد گر آتش غضب او به اشتغال
نام مرا کسي نبرد روز حشر نيز
حلمش شود چه اهل گنه را قرين حال
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست
بيرون رود سکون ز زمين نعل از خيال
دريا به لنگرش سپر خويش را به چرخ
باشد تحرکش چو زمين تا ابد محال
اي برقد جلال تو تشريفها قصير
جز عز ذوالجلال که افتاده بي زوال
بر تاج خسروي که ز اسباب سروريست
فرق توراست منت تعظيم لايزال
حاتم ز صيت جود تو گشت از مقام خويش
راضي که در جهان نکشد از تو انفعال
اين سلطنت که شاهد طاقت گداز بود
در ابتداي ناز نمود از تتق جمال
اينک جهان گرفته سراسر فروغ وي
که افزوني اندرون چو ترقيست در هلال
اي داور ملک صفت آسمان شکوه
وي سرور نکوسير پادشه خصال
روزي که محتشم پي تقديم تهنيت
آمد به نفس کامل خود بر سر جدال
وز تازيانه کاري تعجيل داد پر
آن باره را که بود تحرک در او محال
هريک قدم که مانده به ره نجم طالعش
گرديد دور صد قدم از عقده وبال
يارب به لايزالي سلطان لم يزل
کز اشتغال سلطنت دير انتقال
بر مسند جلال براني هزار کام
با رتبه جليل بماني هزار سال