در ستايش جلال الدين محمد اکبر پادشاه فرمايد

چو از جوزا برون تازد تکاور خسرو خاور
تف نعلش برآرد دود ازين درياي پهناور
فتد در معدنيان آتشي کز گرمي آهن
زره سازي کند آسان تر از داود آهنگر
گر افتد مرغي از تاب هوا در آتش سوزان
پي دفع حرارت تنگ گيرد شعله را در بر
سمندر گر برون آيد ز آتش دوزخي بيند
که تا برگردد از تف هوا در گيردش پيکر
گنه کاران سمندر سان به آتش در روند آسان
نسيمي گر ازين گرما وزد بر عرصه محشر
يخ اندر زير و آتش بر زبر يابند بالينه
به تخت اخگر و تخت هوا از عجز خاکستر
به جز سطح مقعر آن هم از نزديکي آتش
نماند هيچ جز وي مضحل ناگشته از مجمر
به نوعي مايعات بيضه گردد صلب از گرمي
که هرچندش به جوشاني شود صلبيتش کمتر
نظير اين هوا ظاهر شود اما به شرط آن
که در هر ذره از اجزاش باشد دوزخي مضمر
بود در شدت حدت مساوي هر دو را مدت
ازين گرما اگر يخ در گدازيد و اگر مرمر
شود نقش حجر زايل ولي از حفظ يزداني
نگردد زايل از زر سکه شاه جهان پرور
محيط مرکز دوران طراز سکه شاهي
که مي گردند گوئي گرد نامش سکه ها بر زر
جهان سالار اعظم حارس محروسه عالم
قوام طينت آدم دليل قدرت داور
جلال الدين محمد اکبر آن خاقان جم فرمان
حفيظ عالم امکان عزيز خالق اکبر
جهانباني که گر طالب شود دربسته ملکي را
فلک صد عالم در بسته را به روي گشايد در
سليماني که گر خواهد صبا را ز يرران خود
تکاسف کرده سازد جاي يک زين پشت پهناور
قدر امري که گر در قطره عظم او دمد بادي
کند در شش جهت هفت آسمان را از تخلخل تر
نظير شام اجلاسش بساط صبح نوراني
عديل روز اقبالش شب معراج پيغمبر
به يک احسان کند از روي همت کار صد حاتم
به يک سائل دهد در روز بخشش باج صد کشور
برد باد از شکوه صعوه او شوکت عنقا
شود آب از هراس روبه او زهره قصور
زند گر بر زمين رمح دو سر از زورمنديها
رود از ناف گاو و سينه ماهي برون يکسر
صف آراي يزک داران خيلش خسرو خاقان
پرستار کشک داران قصرش کسري و قيصر
هنوز اندر دغانا گشته گرد آلود مي آرد
به جنبش بهر گرد افشاندنش روح الامين شهپر
به يک هي بر درد از هم اگر هفتاد صف بيند
در آن مرد آزما ميدان و چون حيدر شود صفدر
نچربد يک سر مو راست بر چپ ز اقتدار او
کند چون در کشش تقسيم ترک تارک و مغفر
اگر جنبد ز جا باد قيامت جنبش قهرش
تزلزل بشکند نه کشتي افلاک را لنگر
سم گاو زمين يابد خبر از زور بازويش
زند چون بر سر شير فلک گر ز جبل پيکر
اگر راند به خاور خيل زور آور شود صدجا
خلل از غلظت گرد سپه در سد اسکندر
به عزم کبريا با خسروان گر سنجدش دوران
ز ديوار آيد آواز هوالاعظم هوالاکبر
زهي شاه بزرگ القاب کادني بندگانت را
به خدمت نيز اعظم نويسد ذره احقر
اگر خواهي ز دوران رفع ظلمت در رسد فرمان
که در ظلمات از هر ذره خورشيدي برآرد سر
و گر تاريک خواهي دهر را چون روز خصم خود
به جاي مشعل بيضا برآيد دود از خاور
بروز باد اگر خواهي روان جسم جمادي را
جبل را چون حمل در جنبش آرد جنبش صرصر
به جيب جوشن جيشت سراغ مثل اسب خود
در و دروازه کنکان زند هنگامه محشر
وجودنازکت رونق ده بازار حلاجي
هراس نيزه ات غارتگر دکان جوشن گر
ز تاب شعله رمحت درخت فتنه بار افکن
ز آب چشمه تيغت نهال فتح بارآور
در آن عالم که مي گنجد شکوه کبرياي تو
زمين و آسمان ديگر است و وسعت ديگر
سرايت گر کند در عالم استغناي ذات تو
رضيع از خشک لب سير و نگيرد شير از مادر
اگر تبديل طبع آب و خاک اندر خيال آري
بجنبد کشتي اندر بحر چون صرصر دود دربر
وگر حفظت به حال خويشتن خواهد طبايع را
کبود از سيلي سرما نگردد چهره اخگر
خورد گر بر زمين و آسمان زور تلاش تو
زمين را بگسلد لنگر فلک را بشکند محور
ز مصباحي که خواهي کلبه احباب از آن روشن
نخيزد دود تا محشر چه قنديل مه انور
وزان آتش که خواهي تيره از وي خانه اعدا
تولد يابد از هر يک شرر صد توده خاکستر
شها مشتاق خاک هند ايراني غلام تو
که از توران بر او بار است محنتهاي زور آور
اگر مي داشت تا غايت شفيعي کز رحيق او
کند پر ساقيان بزم شاهنشاه را ساغر
درين ملک از خرابيها نمي ديدند چون دريا
لبش خشک و کفش خالي و آهش سرد و چشمش تر
به اين بعد مسافت چشم آن دارد که خسرو را
ز مدحت گستري گردد به قرب معنوي چاکر
که چون مرغان بي بال و پر از بار دل ويران
ز ايران نيستش جنبش ميسر گرد برآرد پر
در اقطار جهان تا ز اقتضاي گردش دوران
به نوبت بر سر شاهان نهد ظل هما افسر
نهد بر سر يکايک مستعدان خلافت را
کلاه پادشاهي سايه شاه همايون فر
تو بر روي زميني آن بلند اقبال کز گردون
رسد در روز هيجا به هر عون عسکرت لشگر
نهد يک دم به نظم اين غزل سمع همايون را
که هست از مخزن پرگوهرش کوچکترين گوهر
بگو اي نامه بر به يار کاي منظور خوش منظر
ملايم خوي زيبا روي مشگين موي سيمين بر