قصيده در مدح نظام شاه پادشاه دکن

چون شاه نطق دست به تيغ زبان کند
فتح سخن به مدح شه کامران کند
چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم
اول ستايش شه گيتي ستان کند
چون فارس خيال زند بانگ بر فرس
ورد زبان ثناي خديو زمان کند
بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور
نقدش نثار بر ملک نکته دان کند
چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر
نشر جهان ستاني شاه جهان کند
طغراي فتح نامه انديشه را خرد
نامي ز نام خسرو صاحبقران کند
طوق افکن رقاب سلاطين نظام شاه
که ايام بندگيش به از بندگان کند
دانادلي که تربيتش سنگ ريزه را
در بطن روزگار بدر توامان کند
فرماندهي که تمشيتش جسم مرده را
بر مرکب گلين به صبا همعنان کند
عدلش مدققي است که زنجير اعتراض
در گردن عدالت نوشيروان کند
رايش محققي است که آينده روزگار
در کتم غيب هرچه نمايد عيان کند
گر صعوه اي به گوشه بامش کند مقام
چرخش لقب هماي سپهر آشيان کند
ور ذره اي به نعل سمندش شود قرين
از سرکشي به نير اعظم قران کند
باشد نظر به نعمت او قوت لايموت
گر خلق را به نزل بقا ميهمان کند
آن قبله است در گه گردون نظير شه
کش آستان مقابله با کهکشان کند
نگذاشت چون فلک که سر من برابري
با آسمان به سجده آن آستان کند
کردم روان بدرگهش از نظم يک گهر
کارايش خزاين هفت آسمان کند
گفتم مگر به قيمت آن شاه تاج بخش
فرق مرا بلندتر از فرقدان کند
هم تابداده پنجه گيراي خانيان
نقد برادرم به سوي من روان کند
هم نقدي از خزانه احسان به جايزه
افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند
ناگه پس از دو سال فرستاده فقير
کايام روزيش اجل ناگهان کند
آورده نقد نقد برادر ولي چه نقد
نقدي که دخل کيسه ز خرجش زيان کند
من مرد کم بضاعت و او طفل پرهوس
با اين دو وضع مرد معيشت چسان کند
چشمم به اوست باز ولي روز مفلسي
از چشم من به گريه جهان را نمان کند
پشتم به اوست راست ولي وقت بي زري
قد من از کشاکش خواهش کمان کند
پايم روان ازوست ولي چون بي طلب
گيرد مرا ميان روش از من کران کند
آرام بخشم اوست ولي چون برغم زر
دست آردم به جيب دلم را طپان کند
ادبار بين که بي درمي چون من از عراق
نظمي روان به جانب هندوستان کند
کاندر چهار رکن فصيحي که بشنود
وصف فصاحتش به دو صد داستان کند
وآن نظم مدح نکته شناسي بود که او
از بهر نکته دان کف و دل بحر و کان کند
وز راي چاره ساز به اندک توجهي
قادر بود که در بدن مرده جان کند
ممکن بود که نيم اشارت ز حاجبش
حاجت روائي من بي خانمان کند
وان گه کند تغافل و آيد رسول من
نوعي که از جفاي مقارض فغان کند
خواهد کرايه دو سره يک سر از فقير
وز بار قرض پشت فقيرم گران کند
حاشا که جنس شعر به بازار جودشاه
آرد کسي به نيت سود و زيان کند
گويا نديده خسرو عهد آن قصيده را
تا کار من به عهده يک کاردان کند
يا ديده و نخواهد ز اشغال سلطنت
تا خود رسد به دردم و درمان آن کند
يا خوانده و نکرده تحمل رسول من
تا شه به وقت خود کرم بيکران کند
يا کرده او تحمل و ديگر به ياد شاه
نآورده کس که به اصله او را روان کند
يا شه بياد داشته و ز کين مصابري
نگذاشته که چاره اين ناتوان کند
يا دزد برده جايزه من و گرنه چون
شاهي چنين رعايت مادح چنان کند
عالم مطيع دادگرا چرخ چاکرا
اي کانقيادا امر تو گردون به جان کند
تير قدر گهي که نهد در کمان قضا
هرجا اشاره تو بود او نشان کند
زخمي اگر ز چرخ مقوس خورد کسي
او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند
تيغ قضا دمي که کشد به هر کس قدر
افشاني آستين که بر او ترک جان کند
پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم
قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند
دستي ز روي مرحمتش گر نهي به دل
غم را به دل به خوشدلي جاودان کند
تا باغبان صنع درين سبز مرغزار
ترتيب کار و بار بهار و خزان کند
لطف تو دست شيخ و صبي گيرد از کرم
خوان تو سازگاري پير و جوان کند
تا دور بر فراز و شيب بسيط خاک
همواره سايه گستري خسروان کند
ظل تو را ز فرط بلندي هزار سال
بر فرق آفتاب فلک سايبان کند