در مدح مرتضي نظام شاه پادشاه دکن

اي دهر پير عيش ز سر گير کاسمان
مهد زمين سپرد به داراي نوجوان
اي چرخ خوش بگرد که خوش بي درنگ گشت
دوران به کام شاه جوان بخت کامران
اي دور پاي بر سر اندوه زن که زد
عيش ابد صلا بخدير جهان سنان
خرم شو اي بسيط زمين کاين بساط شد
موکب نشين خسرو آخر زمانيان
جمشيد مصطفي سير مرتضي لقب
باج سر جهان سر چندين خدايگان
يعني ولي والا اعظم نظام شاه
شاه يگانه ناظم منظومه زمان
صاحب نگين تاج ور مملکت گشا
مسندنشين تخت ده پادشه نشان
شاهنشهي که خطبه فرماندهي چه خواند
بستند از محاکمه فرمان دهان دهان
خورشيد اگر صعود کند صدهزار قرن
مشکل اگر به نعل سمندش کند قران
وز پويه نعل اگر فکند رخش همتش
بر غرفه فلک شکند فرق فرقدان
در باغ اگر عبور کند باد هيبتش
کس برگ ارغوان نشناسد ز زعفران
در دل اگر عبور کند صيت صولتش
از هول بشکند قفس جسم مرغ جان
اي بر در سراي تو هر صبح آفتاب
تا شام کرده فره چراني ملازمان
از کبر حاجيان تو پهلو تهي کنند
يابند اگر به پادشه انجم اقتران
مخفي تواند از تو شدن حال خلق اگر
ذرات از آفتاب تواند شدن نهان
در بطن پشه پيل تواند شدن مقيم
گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان
دريا درون قطره تواند گرفت جا
گر جا کند جلال تو در جوف آسمان
کوته کند چو عدل تو پاي ستم ز ملک
دزد دراز دست کند حفظ پاسبان
آفاق حارسا ملکا ملک وارثا
اي هم به ارث و هم به حسب شاه و شه نشان
هست اين قصيده تحفه ثالث که من به هند
با صد هزار گنج دعا کرده ام روان
اين بار خود مراد من اندک حمايتي ست
از لطف شه که هست به از گنج شايگان
هم گشته ام به اين صله قانع که درد کن
از من قراضه اي که بود نزد اين و آن
گردد به يک اشاره نواب کامياب
واصل به قاصدان من تيره خان و مان
هم گفته ام که هرچه از آن جانب آورند
اين جا برسم جايزه آرند در ميان
استغفرالله اين چه سخنهاست محتشم
نطق فضول را ببر از خامشي زبان
قانع شدن به کشوري از خاتمي چنين
کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان
گر برد بهر ازو صله گيري چنان که برد
کز آب بحر مورچه اي تر کند دهان
شاها درين قصيده نبودي اگر مرا
تعجيل قاصدان سبب سرعت لسان
در سلک نظم از سر فکرت کشيدمي
صد در که کس نيافتي اندر هزار کان
اين طاعت ارچه نيک نکردم ادا ولي
شد در قضا نمودن آن طبع من جوان
گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت
هر در که مانده در صدف آخرالزمان