تجديد مطلع

شبي بدايتش از روزگار هجر بتر
نهايتش چو زمان وصال فيض اثر
شبي در اول دي شام تيره تر ز عشا
ولي در آخر او صبح پيشتر ز سحر
شبي عيان شده از جيب او ره ظلمات
ولي زلال بقا زير دامنش مضمر
شبي چو غره ماه محرم اول او
ولي ز سلخ مه روزه آخرش خوش تر
شبي مشوش و ژوليده موي چون عاشق
ولي به چشم خرد سيم ساق چون دلبر
شبي جواهر فيضش ز افسر افتاده
ولي رسيده به زانويش از زمين گوهر
شبي ز آهن زنگار بسته مغفروار
ولي به پاي تحمل کشيده موزه زر
ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود
مرا صحيفه حالات خويش مد نظر
زمان زمان به سرم از وساوس بشري
سپاه غم به صد آشوب مي کشيد حشر
گهي ز وسوسه بي کسي و تنهائي
چو غنچه دست من تنگ دل گريبان در
گهي ز کيد اعادي دلم در انديشه
که منزوي شده بر روي خلق بندد در
گهي ز فوت برادر غمي برابر کوه
دل مرا ز تسلط نموده زير و زبر
گهي ستاده مجسم به پيش ديده و دل
پسر برادرم آن کودک نديده پدر
که در ولايت هند از عداوت گردون
فتاده طفل و يتيم و غريب و بي مادر
گذشت برخي از آن شب برين نمط حاصل
که دل فکار و جگر ريش بود جان مضطر
چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس
گشود دست و تنم را فکند در بستر
گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت
ولي در آخر آن فيض بود بي حد و مر
چه ديد ديده دل افروز عالمي که در آن
گوهر به جاي حجر بود و در به جاي مدر
ز مشرقش که نجوم بروج دولت را
ز عين نور صفا بود مطلع و مظهر
ستاره اي بدرخشيد کز اشعه آن
فروغ بخش شد اين کهنه توده اغبر
سهيلي از افق فيض شد بلند کزان
عقيق رنگ شد اين کهنه گنبد اخضر
غرض که پادشهي بر سرير عزت و جاه
به من نمود جمالي ز آفتاب انور
من گدا متفکر که اين کدام شه است
که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر
ز غيب هاتفي آواز داد که اي غافل
برآوردنده حاجات توست اين سرور
پناه ملک و ملل شاه و شاهزاده هند
که خاک روب در اوست خسرو خاور
فلک سرير و عطارد دبير و مهر ضمير
ستاره لشگر و کيوان غلام و مه چاکر
نظام بخش خواقين دين نظام الملک
کمين بارگه کبريا شه اکبر
نطاق بند خواقين گره گشاي ملوک
خدايگان سلاطين جسم جهان داور
بلند رتبه سوراي که رخش سرکش او
نهد ز کاسه سم بر سر فلک مغفر
هژبر حمله دليري که شير چرخ پلنگ
چنان هراسد ازو کز درنده شير نفر
مصاف پيشه نهنگي که زورق گردون
ز پيش او گذرانند حاملان به حذر
ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او
ز هيبتش گسلد کشتي زمين لنگر
گهي ز دغدغه ناقه کش بر افتد نام
چو فاق تير مرا کام پر ز خون جگر
گر استعانه کند ماه ازو به وقت خسوف
زمين ز دغدغه از جا رود به اين همه فر
و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف
ز جوز هر جهد از سهم وي چو سر قمر
چو خلق او ره آزار را کند مسدود
گشايد از بن دندان مار جوي شکر
ز گرمي غضبش سنگ ريزه در ته آب
ز تاب واهمه يابد حرارت اخگر
مهي بتافت که از پرتو تجلي آن
فرود ديده ايام را جلاي ديگر
سپهر مرتبه شاها به رب ارض و سما
به شاه غايب و حاضر خداي جن و بشر
به شاه تخت رسالت محمد عربي
حريف غالب چندين هزار پيغمبر
به جوشن تن خيرالبشر علي ولي
حصار قلعه دين فاتح در خيبر
که نور چشم من آن کودک يتيم غريب
که دامن دکن از آب چشم او شده تر
به لطف سوي منش کن روانکه باقي عمر
مرا به بوي برادر چه جان بود در بر
اميد ديگرم اينست و نااميد نيم
که تا جهان بودي خسرو جهان پرور
به اهل بيت محمد که ذيل طاهرشان
بود ز پرده چشم فرشتگان اطهر
به آب چشم يتيمان کربلا که بود
بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر
به دفتر کرامت نام اين گدا بنگار
به حال محتشم اي شاه محتشم بنگر
چنان به کام تو باشد که گر اراده کني
سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر