در مدح شاهزاده شهيد سلطان حمزه ميرزا

رايت فتح جديد گفت شه کامران
داور نصرت قرين خسرو صاحبقران
حمزه ثاني که کرد صيت جهانگيريش
گام خبرها سبک گوش فلکها گران
مژده اقبال او شد متحرک جناح
پيش رو صد هزار مرغ بشارت رسان
دهر به يکدم چنان شد متغير که گشت
ظلم مبدل به عدل فتنه به امن و امان
کشتي عالم که داشت صد خطر اندر قفا
او به کارش رساند يک نفس اندر ميان
شخص اجل آنچه داشت در پس دندان صبر
گفت با اعداي خويش او به زبان سنان
روز مصافش چو خصم در جدل و انقياد
کرد به خود مشورت با دل و جان طپان
حوصله يک بار اگر گفت بگو القتال
واهمه صد بار بيش گفت بگو الامان
وقت فرس تاختن ميفکند بر زمين
زلزله انگيزيش غلغله در آسمان
مي برد از اژدها افعي رمحش سبق
مي دهد از ذوالفقار شعله تيغش نشان
چون کشش شست او پشت کمان خم کند
جان ز جسد رم کند تير همان در کمان
لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب
گوي زمين در کفش بيند اگر صولجان
روز مصافش کند حلقه زه گير را
کوچه راه گريز پيل بزرگ استخوان
خصم به قدر الم گر بخروشد شود
پنبه گوش فلک نقطه غين فغان
شوق بلند آرزو تا به جنابش رسد
خواسته از نه فلک آلت يک نردبان
دور دو شه در ميان گشت به او منتقل
با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان
شاه قزلباش اگر راه فدائي دهد
گرد سرش پر زند روح قزل ارسلان
تا کرم و عدل او نوبت شهرت زدند
سخره عالم شدند حاتم و نوشيروان
روز کم احسانيش نشئه دريا دلي
گرد برآرد ز بحر دود برآرد ز کان
اي مترشح سحاب کز تو و دوران تو
ملک جهان خرم است خلق جهان شادمان
آن چه تو کردي نبود مدرکه را در خيال
بلکه گذر هم نداشت واهمه را در گمان
تا به ميان آمدي با سپه عدل و داد
ظلم سپاهي نهاد پا ز ميان بر کران
رخنه گر ملک را زود کشيدي به خاک
ورنه کجا مي گذاشت خاک درين خاکدان
نقش حيل را بر آب فايده هائي که کرد
روبه کج باز رنگ پنجه شير ژيان
تيغ تو داسيست تيز کز مدد موج خون
از رخ خصم خجل مي درود زعفران
کين تو صد خانه داد بيش به باد فنا
خوش اثر نيک داد کينه اين خاندان
ظل تو عالم گرفت گرچه نيفتد به خاک
سايه پروسعت از مرغ بلند آشيان
باد مرادي که هست عزم تواش پيشرو
بحر سپر مي کند کشتي بي بادبان
چرخ ز پستي خورد کوب ز سم ستور
موکب جاه تو را گر رود اندر عنان
رستم زور آزما باز نبندد کمر
زور تو را گر شود در صدد امتحان
هم ز تلاشت بود پيل دمان را خطر
هم ز مصافت رسد شير ژيان را زيان
چشم جدل ديدگان ديده به عين اليقين
با ظفر حيدري تيغ تو را توامان
تيغ تو کز خون خصم قطره چکان آمده
گلشن فتح تو راست شاخ گل ارغوان
چرخ زبردست اگر با تو فتد در تلاش
بر کمرش بگسلد منطقه کهکشان
عظم تو گنجد در آن ليک چه در قطره بحر
گر به مکان ضم شود مملکت لامکان
قبله معين نبود تا به زمان تو گشت
بر دو جهان فرض عين سجده يک آستان
شعشعه را گر کند روي تو مشرق فروز
صد چوبت خاوري سر زند از خاوران
مشعله را گر کند حسن تو مغرب طراز
از عدم آفتاب شام نگردد عيان
گرم به خورشيد اگر بنگري از تاب تو
در ظلماتش کنند مهر پرستان نهان
دهر عليل تو شد خسته عيسي طبيب
خلق ذليل از تو گشت گله موسي شبان
ضابطه تا دم به دم رو به ترقي نهد
بهر جهان لازم است پادشه نوجوان
گويم اگر کرده است کار مسيح افعي
وجه بپرس و بنه سمع تهور بر آن
کرد مسيحا اگر در بدن مرده روح
در جسد ملک کرد افعي رمح تو جان
گر نه اجل را يکي داشته بودي به کار
جود تو دادي به خلق عمر ابد رايگان
خسرو هند ار دهد خط به غلامي به تو
بي طلب از چين رود باج به هندوستان
اي ملک نامدار سايه پروردگار
دادگر کامکار پادشه کامران
گر نشدي بهر فتح قفل جهان را کليد
رمح تو کشورگشا تيغ تو گيتي ستان
ور نه ز فتح تو و رفع مخالف شدي
دفع پريشاني از خاطر کاشانيان
آن چه ز ايشان رسيد و آن چه بر ايشان گذشت
حرف به حرف آمدي کلک مرا بر زبان
اول از آن ظلم عام ديگر از آن قتل خاص
وان حرکتها که گشت باره از آن سر گران
فرض شمردن دگر سنت ابن زياد
بر لب لب تشنه ها بستن آب روان
غارت و قتل دگر در دم تسخير شهر
کز تف اين فتنه خاست دود ز صد دودمان
الغرض اينها که شد نيست از آن هيچ باک
کز شفقت گستريست لطف تو تن خواه آن
از همه آن به که هست در عقب از عهد تو
اين غم ده روزه را خوش دلي جاودان
پادشها سرور اگر ز طواف درت
از دگران باز ماند محتشم ناتوان
واسطه اين است اين کز ستمش کرده است
دهر بليت گمار چرخ اذيت رسان
خسته و مشکل علاج کم زر و پر احتياج
راجل بي دست و پا مفلس بي خانمان
ور ز شعف کرده است مرغ تمنايش را
بيشتر از بيشتر گرد سرت پر زنان
از شعراي زمان داد گرا يک کس است
عابد شب زنده دار قاري و اورادخوان
پاس خود اندر دعا از دي وي جو که نيست
ملک بقاي تو را بهتر ازين پاسبان
اي شه فرمانروا کز قروق حکم تو
نيست عجب گر شود حکم قضا ناروان
پادشهان در جهان حکم روان تا کنند
پاي جهان گرد باد حکم تو را در جهان