در مدح شاه اسمعيل بن شاه طهماسب صفوي

مژده اي اهل زمين که اقبال بر هفت آسمان
کوس دولت زد به نام خسرو صاحبقران
زد سپهر پير در دارالعيار سلطنت
سکه شاهي به نام پادشاه نوجوان
خواند بر بالاي نه منبر خطيب روزگار
خطبه فرمان به اسم والي گيتي ستان
بر سر ايوان عرش اينک منادي مي زند
کامد و کرسي نشين شد خسرو دارانشان
خسرو بيضا علم صاحب لواي کامکار
قيصر انجم حشم کشور گشاي کامران
آفتابي کز طلوعش بعد چندين انتظار
آمدند از خرمي در رقص ذرات جهان
کامکاري کز ظهورش شد به يکبار آشکار
صورت عيشي که بود از ديده مردم نهان
آسمان شان و شوکت آفتاب شرق و غرب
پاسبان ملک و ملت پادشاه انس و جان
شاه عادل شاه اسمعيل کز به دو ازل
دست عدلش بخيه زد بر تارک نوشيران
آن که عازم گر شود بر حرب و گويد القتال
آسمان جازم شود بر عجز و گويد الامان
وانکه گر رخش تسلط گرم تازد بر زمين
نرم سازد گاو و ماهي را به يکبار استخوان
عون رافت گسترش در رتبه افزائي دهد
صعوه را بر فرق فرقد ساي سيمرغ آشيان
دست عاجز پرورش در سرکش آزاري کشد
اره ازسين سها بر فرق قاف فرقدان
تيغ زن تارک شکن جوشن گسل مغفر شکاف
شير حرب اژدر مصاف ارقم کمند افعي سنان
گر زند شخص عتابش بانک بر پست و بلند
لنگر و جنبش نماند در زمين و آسمان
بگسلد بند سکون چون کشتي لنگر گسل
گر به اين گوي گران جنبش نمايد صولجان
زين محيط بيکران افتد دو کشتي بر کنار
گر زند چرخ مدور را محرف بر ميان
هيبت او کز جوارح مي رود جنبش برون
مي تواند بست پيلي را به تار پرنيان
خاک ميدان چون به لعب نيزه ريزد بر هوا
پشت گاو و ماهي از نوک سنان گيرد نشان
آسمان بيند عناصر را به ترتيب دگر
گر کند حملش بر اطراف زمين لنگر گران
گرچه کسري مدتي خر گه فکند از جا که بود
صعوه را بر آستان بارگاهش آشيان
پرتو انداز است بر آئينه درک خرد
نقش اين صورت که هست از شان اين کسري نشان
کز براي دفع سرگرداني موري زند
قرنها صبر و سکون را آتش اندر خانمان
حرف ناکامي زدود از صفحه عالم که هست
کام بخش و کامياب و کامکار و کامران
آن چه ريزد قرنها در بطين بحر از صلب ابر
بر گدائي ريزد آن ريزنده دريا و کان
گرچه آن رخشنده خورشيد جهان آرا نگشت
مدتي پرتو فکن بر ساحت اين خاکدان
کرد آخر جلوه اي کاعداي دجال اتفاق
بر بسيط خاک پاشيدند از هم ذره سان
بعد ازين غيبت ظهور عالم آرائي چنين
هست مرآت ظهور و غيبت صاحب زمان
فرد بي عسکر نگر از خاوران آيد برون
شهسواري اين چنين از خيل گيتي داوران
چرخ چاچي تنگ خنگ سرکش او مي کشيد
بر کمر بگسست ناگاهش نطاق کهکشان
وه چه خنگست اين که هرگز مثل و شبهش ز امتناع
وهم را در وهم نگذاشت و گمان را بر گمان
زود جنبش دير تسکين کم تحمل پر شتاب
خوش تحرک خوش توقف خوش ثبات خوش نشان
رعد صولت برق سرعت گرم رو بسيار دو
کم خورش آهو روش صرصر يورش آتش عنان
نرم کاکل سخت سم ماليده مو برچيده ناف
خورد سر کوچک دهن فربه سرين لاغر ميان
صورتش بر لخت کوهي گر کند نقاش نقش
جنبش آرد بي قراريهاش در کوه گران
گر به سوي غرب تيري سر دهد نازنده اش
مي نيايد جز به حد شرق بيرون از کمان
از وجود او خلل در سد حکمت شد که نيست
با تکش طي مکان مستلزم طي زمان
راه گردون را ز سوي سطح مخروط هوا
گرم تر ز آتش کند قطع و سبک تر از دخان
بگذرد در يک نفس کشتي ز درياي محيط
گر نگارد صورتش را ناخدا بر بادبان
گر تک او را به خورشيد جهان پيما دهند
صد غروب و صد طلوع آي از او اندر زمان
گر زمين باشد ز مغناطيس و او آهن لحيم
از سبک خيزي برو طي جهان نايد گران
فارسش هرجا که ميراند به رغبت مي رود
کامران شخصي که اين اسبش بود در زير ران
راکب او در خراسان گر نهد پا در رکاب
پاي ديگر در رکاب آرد در آذربايجان
در نورديدم سخن کاوصاف اين عالم نورد
کرده بر خنگ بلاغت تنگ ميدان بيان
اي فدايت هرچه موجود است در روي زمين
وي نثارت هرچه موقوفست در بطن زمان
اي نشان عشقت اندر چهره خرد و بزرگ
وي کمند مهرت اندر گردن پير و جوان
هرکسي جان را براي خويش مي دارد عزيز
وز براي چون تو جانان جان عزيزان جهان
زهرکش ساقي تو باشي به ز شهد خوش گوار
مرگ کش باعث تو گردي به ز عمر جاودان
تارک شير فلک تا سينه گاو زمين
بر دري گر از زبردستي به تيغ امتحان
اين ز جان لذت چشان گويد نثارت بادسر
وان بدل منت گشان گويد فدايت بادجان
ذره پرور آفتابا مهر گستر خسروا
اي دل ذرات عالم جانب مهرت کشان
چند مايوسي بود از حسرت پابوس تو
با فلک در جنگ و با خود در جدل ديوانه سان
نوزده سال از براي فتح باب دولتت
دست اميدم به دعوت زد در نه آسمان
بعد از آن کايام نوميدي سرآمد بي قضا
وين اميد از ياري ايزد برآمد بي گمان
در طلوع آفتاب دولت و نصرت گرفت
سايه چتر همايون قيروان تا قيروان
در سجود بارگاه عرش تمثالت کشيد
هر مکين فرش غبرا سر به اوج لامکان
من که مي سوزم چو مي آرم ظهورت در ضمير
من که مي ميرم چو مي آرم حديثت بر زبان
همچو نرگس روز و شب بر ديده دارم آستين
بس که ميرانم سرشک از دوري آن آستان
وجه دوري اين که از بيماري ده ساله هست
رخش عزمم ناروا پاي تردد ناروان
گر به دل اين داغ بي مرهم بماند واي دل
ور به جان اين درد بي درمان بماند واي جان
چاره من کن به قيوم توانا کز غمت
ناتوانم ناتوانم ناتوانم ناتوان
محتشم وقت سپاس انگيزي آمد از دعا
بهر پاس جان شاهنشاه انجم پاسبان
تا شود طالع ز برج قلعه چرخ آفتاب
در نقاب نور سازد چهره ظلمت نهان
آفتاب قلعه مطلع باد از برج مراد
آن چنان طالع که ظلمت را کند محو از جهان