در توحيد حضرت باريتعالي و موعظه

نفير مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا
پريد زاغ شب از روي بيضه بيضا
طلايه دار سپاه حبش که بود قمر
ربود رنگ ز رويش خروج شاه ختا
سوار يک تنه چين دواسبه تاخت چنان
که خيل زنگ شد از باد او به باد فنا
گريخت گاو شب از شير بيشه مشرق
وز آن گريز برآمد ز خامشان غزا
غراب شب که سحر شد کلاغ ابيض بال
عقاب خور ز سرش پوست کند از استيلا
هزار چشم ز انجم گشوده بود هنوز
که برد دزد سحر خال شب ز روي هوا
چو صبح بر محک شب کشيده شد زرمهر
به يکدم آن سيه آيينه گشت غرق جلا
رياض چرخ ز انجم شکوفه نارنج
چو ريخت در دو نفس شد برش رياض آرا
ترنج دافع صفراست وين عجب که نبرد
ترنج مهر ز طبع جهان به جز سودا
به روي تخته افلاک چون ز مهره مهر
بياض صبح به آن طول و عرض يافت صفا
نشان مير ختن شد چنان نوشته که هيچ
نماند دوده درين کاسه نگون برجا
سحر ز يوسف گم گشته پيرهن چو نمود
ز مهر ديده يعقوب دهر شد بينا
ز صبح سينه صافي نمود ماهي شب
که روي يونس خورشيد بود ازو پيدا
گليم تيره فرعون شب در آب انداخت
يد کليم کزو يافت بر و بحر ضيا
گشود شب در صندوق آبنوس از صبح
وز آن نمود زري سکه اش به نام خدا
اگر نه سکه به نام خدا بر او بودي
چنين روان نشدي در بسيط ارض و سما
چه سکه است بر اين زر که نيستش کاري
بکار خانه تغيير تا به روز جزا
چه داور است جهان را که سکه خانه اوست
رواق چرخ پرانجم به آن شکوه و بها
چه کردگار ستائيست اين خموش اي نطق
بوادي به ازين کن روان سمند ثنا
زري که در خور آئين پادشاهي اوست
به جنب او زر مهر است کم ز سيم بها
زهي به ذات جليلي که برقد صفتش
قصير مانده لباس فصاحت فصحا
زهي به وجه جميلي که شخص معرفتش
به صد حجاب کند جلوه پيش ذهن و ذکا
کشنده طبقات نه آسمان برهم
بهر يک از جهتي سير مختلف فرما
برآورنده ز شرق و فرو برنده به غرب
لواي زرکش خورشيد هر صباح و مسا
فزون کننده و کاهنده قمر به مرور
ره حساب شهور و سنين به خلق نما
به امتزاج عناصر ز عالي و سافل
وجود بخش خلايق ز اسفل و اعلا
به دست قابلي محرمان خلوت قرب
جميله شاهد اعجاز را جمال آرا
برون کشنده حوا ز پهلوي آدم
خمير مايه ده نسل آدم از حوا
برنده بر فلک ادريس را و بر تن او
برنده رخت اقامت به قامت دنيا
نقاب بند ز طوفان به چهره عالم
به استغاثه نوح از تنور چشمه گشا
ز قوم هود که يک نيمه در زمين رفتند
درو کننده نيمي دگر به داس صبا
ز سنگ خاره برون آورنده ناقه
دعاي بنده صالح شنو به سمع رضا
حرارت از دل آتش ستان براي خليل
اثر ز دست مؤثر به دست صنع ربا
روان کننده به هنگام ذبح اسماعيل
بشير حکم که گردد برنده نابرا
برآورنده به عيوق شهر مردم لوط
نگون کننده ز وارونه رائي فسقي
لباس باصره پوشان بديده يعقوب
ز بوي پيرهن يوسف فرشته لقا
بطي خشک و تر الياس و خضر را چو ملک
ز خلق خاکي و آبي کننده مستثني
عطا کننده به او وعده ي بعيد به موت
بقا دهنده به اين تا قريب صبح جزا
به بانگ صيحه روح الامين ز قوم شعيب
دهنده خرمن جانها به تند باد فنا
قوي کننده دست کليم لجه شکاف
روان کننده احکام وي به چوب و عصا
در آب کوچه پديد آورنده از هر سو
به محض صنع مشبک کننده دريا
درآورنده موسي ز گرد راه به بحر
روان کننده فرعون مدبرش ز قفا
ز انتقام به زاري کشنده فرعون
وز التفات به ساحل کشنده موسي
به بطن حوت مقيد کننده يونس
به جرم سرکشي از قوم مبتلا به بلا
دگر به لطف ز قيد جسد گداز چنان
گرفته دست اميد افکننده اش به عرا
به مال و ملک و باولاد و عترت ايوب
زننده برق فنا وز قفا دهنده بقا
مزاج موم به آهن ده از يد داود
به زير ران سليمان ستور کش ز صبا
به عهد شيب ز همخوابه عقيم الطبع
به حضرت زکريا دهنده يحيا
ز ابر صلب بشر قطره ناچکانيده
صدف گران کن مريم ز گوهر عيسا
به يک اشاره ز انگشت آفتاب رسل
محمد عربي شاه يثرب و بطحا
شکاف در قمر افکن به آسمان بلند
به دهر غلغله افکن ز بانگ و اعجبا
مزاج آتش سوزنده را رماننده
ز قصد موي دلاويز بوي آن مولا
براي گفتن تسبيح خويش در کف وي
زبان دهنده و ناطق کننده حصبا
بذئب و ضب سخن آموز کز نبوت او
خبر دهنده به ناقاتلان آن دعوا
ز دشت سوي وي اشجار را دواننده
که ستر خويش کند آن يگانه دو سرا
مکان دهنده آن مهر منجلي در غار
کشان ز تار عناکب بر او نقاب خفا
سر نياز غضنفر نهنده بر ره عجز
بر کمينه محبش به کوري اعدا
به دست خادم وي چوبي از اراده او
بدل کننده به شمع منير شعشعه زا
گه از ميان دو انگشت معجز آثارش
به آب مرحمت آتش فشان مسرب ها
گه از کفش به طعام قليل بخشنده
کفايتي که به خلق کثير کرده وفا
هم از سحاب برد سايبان فرازنده
هم از تنش نرساننده سايه بر غبرا
برآورنده ز حنانه دور ازو ناله
چو تکيه گاه دگر شد ز منبرش پيدا
زبان به بره بريان دهنده تا نشود
ز شکر انا املح دهان به زهر آلا
لبن کش از بز پستان اثر نديده ز شير
به يمن مس سر انگشت آن طلسم گشا
کننده شجر از جا براي معجز او
کننده ره سپرش سوي وي به يک ايما
دگر باره حکمش دو نيم سازنده
کشنده نيمي از آنجا و در کشنده به جا
مراجعت ده نيمي دگر به موضع خويش
که جلوه گر شود از هر دو وحدت اولا
به سرعتي گذراننده اش ز هفت سپهر
براي گفتن اسرار خود شب اسرا
که از حرارت بستر هنوز بود اثر
به خوابگه چو ز معراج شد رجوع نما
به يکدو چشم زدن ز آب چشمه دهنش
دهنده چشم رمد ديده را کمال شفا
يد مؤيد حيدر علي عالي قدر
کننده در خيبر کننده در هيجا
عنان مهر ز مغرب کشنده تا نزند
نماز کامل او خيمه در فضاي قضا
سخن به گوش رسان وي از زبان زمين
شب وقوع زفافش به بهترين نسا
پي جواب حسن در سؤال ابن اخي
به نطق ضبي زبان بسته را لسان آرا
غزاله را بندائي روان کننده ز دشت
به مسجد از پي تسکين سيدالشهدا
تکلم از حجرالاسود آورنده به فعل
به استغاثه سجاد آن محيط بکا
به باقر از لغت گرگ آگهاننده
حقيقت مرض جفت وي براي دوا
دهنده از دم صادق به چار طير قتيل
حيات نو که خليل اين چنين نمود احيا
به آب چاه نداده که دلو افتاده
پي طهارت کاظم ز ته برد بالا
به شير پرده حوالت کن هلاک عدو
پي رضاي امام امم علي رضا
به محه اي ثمرتر ز نخل خشگ رسان
ز فيض آب وضوي تقي شه اتقا
صفاي جان صعاليک ده ز حور و قصور
برغم باز رهان نقي در آن ماوا
به صيقل سر انگشت نور بخش ز کي
برون ز ديده اعمي برنده رنگ عما
هزار ساله شرافت به مهد مستي بخش
ز مهدي آن مه غايب به غيبت کبرا
ز نور مخفي او تا به انقراض جهان
فروغ ده به چراغ بقيه دنيا
در التفات نهاني به اين اجله دين
که حصر معجزشان نيست کم ز حصر و حصا
اگر نه طي مباحث شود چگونه بود
به قدر شاهد معني لباس لفظ رسا
درين قصيده که سر رشته کلام کشيد
به يک خزانه گهر جمله ناگزير احصا
ملول اگر نشدي باش مستمع که کنم
قصيده اي دگر از بحر معرفت انشاء