شماره ٥٢٩: به جرم اين که گفتم سوز خود با عالم افروزي

به جرم اين که گفتم سوز خود با عالم افروزي
چو شمع استاده ام گريان که خواهد کشتنم روزي
از آن چون کوکبم پيوسته اشک از ديده مي ريزد
که چون صبح از دلم سر مي زند مهر دل افروزي
نگشتي ماه من هر شب ز برج ديگران طالع
اگر بودي من بي خانمان را بخت فيروزي
ندارم در شب هجران درون کلبه احزان
به غير از ناله دم سازي وراي گريه دلسوزي
ز شادي جهان فارغ ز عيش دهر مستغني
دل غم پروري داريم و جان محنت اندوزي
دلم شد چاک چاک از غم کجائي اي کمان ابرو
که مي خواهم ز چشم دلنوازت تير دلدوزي
نبودي بي نظام اين نظم صبيان تا به اين غايت
اگر گه گاه بودي محتشم را نکته آموزي