شماره ٤٧٣: آمد به تيغ کين ره ارباب دين زده

آمد به تيغ کين ره ارباب دين زده
طرف کله شکسته گره بر جبين زده
هم دستي دو نرگس او بين که وقت کار
بر صيد آن کشيده کمان تير اين زده
در پرده دارد آن مه مجلس نشين دريغ
رويي که طعنه بر مه گردون نشين زده
آن خردسال تاجو صراحي کشيده قد
بسيار شيشه دل ما بر زمين زده
از زخم و داغ تازه ام امشب هزار بار
خون سر ز جيب و شعله سر از آستين زده
دارد به ذوق تا نفس آخرين مرا
زخمي که بر من از نگه اولين زده
خوش وقت محتشم که دگر زين غزل برآب
خوش نقش ها ز خامه سحر آفرين زده