شماره ٣٨٩: آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بيگانه هم

آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بيگانه هم
صبر از من ديوانه برد آرام صد فرزانه هم
لعلش بشارت مي دهد کان غمزه دارد قصد جان
پنهان اشارت مي کند آن نرگس مستانه هم
از بس که در مشق جنون رسوا شدم پيرانه سر
خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
اي ناصح از فرمان من سرمي کشد تيغ زبان
امروز پند من مده کاشفته ام ديوانه هم
گر روي بنمائي به من اي شمع بنمايم به تو
در جان سپاري عاشقي چابک تر از پروانه هم
اي کنج دلها مهر تو در سينه ام روزني
شايد تواني يافتن چيزي درين ويرانه هم
بيگانگيهاي سگت شبها چو ياد آيد مرا
گريد به حالم آشنا رحم آور بيگانه هم
چون در کنارم نامدي زان لب کرم کن بوسه
کز باده وصلت شدم راضي به يک پيمانه هم
چون شانه بر کاکل زدي رگهاي جان محتشم
صد تاب خورد از دست تو صد نيشتر از شانه هم