شماره ٤٣: برشکن طرف کله چون بفکني از رخ نقاب

برشکن طرف کله چون بفکني از رخ نقاب
صبح صادق کن عيان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آيمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زير و زبر زاشوب عشق
ملک ايمان را نگهدارد خدا زين انقلاب
دي که در من ديدن آن آفتاب آتش فکند
ديده آبي زد بر آتش ورنه مي گشتم کباب
چون عنان گيرم سواري را کز استيلاي حسن
مي رود پيوسته صدا به رو کمانش در رکاب
عشق اگر پاکست در انجام صحبت ميشود
رسم معشوقان نياز آئين عشاقان عتاب
جز من مظلوم کز عمر خودم بيزار کيست
آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب
در ميان بيم و اميدم که هر دم مي کند
مرگ در کارم تعلل زياد در قتلم شتاب
دي سئوال بوسه اي زان شوخ کردم گفت نيست
محتشم حرف چنين راغير خاموشي جواب