شماره ٦٦: آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او

آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او
مرگ بر من کرد آسان درد بي درمان او
من که بي او زنده تا يک روز ديگر نيستم
چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او
دارم اندر پيش از دوري ره مشکل که هست
در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او
من گريبان چاکم از يکروزه هجران واي اگر
تا ابد کوته بماند دستم از دامان او
روشن از سوز وداعم شد که مي ماند به دل
تا قيامت آرزوي قامت فتان او
کاش بردي همره خويشم که گردانيدمي
در بلاهاي سفر خود را بلاگردان او
جان بزور صبر مي برد از فراقش محتشم
ياد خلق و خوي آن مه شد بلاي جان او